پوچ
پوچ

پوچ

شهلا دختر فاحشه . . .

لبخندی تلخ بر گوشه لبانش نقش بسته بود، پای چپش را جای پای راست قرار می داد و

مدام این کار را تکرار می کرد. صدای خش خش پلاستیکی که به همراه داشت در فضای کوچه ی خلوت روستایی دور افتاده از توابع زابل شنیده می شد. کم کم به خانه نزدیک میشد،

حس غریبی در وجودش احساس می کرد، قدم هایش لرزان شده بود، نفس هایش به شماره افتاده بود و با هر قدمی که به خانه نزدیک تر می شد این حس در وجود او افزایش می یافت.

کلید را به داخل قفل انداخت و در را باز کرد، دیگر دستهایش هم شروع به لرزیدن کرده

بود، در اتاق را باز کرد، با دیدن مادرش که در گوشه اتاق نقش بر زمین شده بود و در

دهانش خون کف کرده خود نمایی می کرد کیسه دارو از دستش به زمین افتاد و بسوی مادرش دوید و سر او را بروی پایش گذاشت اما مادر دیگر نفس نمی کشید.

شهلا دختری نوزده ساله، با قامتی حدود صدو شصت و پنج سانتی متر، با موهای لخت،

مشکی و کوتاه، ابرو های کمانی، چشمهایی خمار، بینی قلمی و زیبا ، لبهایی کشیده و

سرخ با صورتی معصومانه، پوستی بسیار لطیف و شفاف، ساده و بی آلایش و بنا به عادت

همیشگی با ست مشکی د ر کنار مادر اشک می ریخت و به گذشته فکر می کرد.....

ادامه مطلب ...

یلدای فاحشه . . .

روزى که شیطان تصمیم گرفت یلداى فاحشه را بفریبد بى‏شک نخستین روزى نبود که ساعت‏هاى متمادى پشت درهاى خانه‏ى او انتظار مى‏کشید.یلدا یک هفته بود که از خانه‏اش بیرون نیامده بود. دل‏اش مى‏خواست چند روزى دیگر را هم همین‏طورى سر کند. صبح‏ها توى رخت‏خواب بیدار بماند، هى غلت بخورد، خودش را به خواب بزند و احیاناً بخوابد. بعد روى ملافه‏هاى کتان رها شده، دست‏هاى‏اش را به شکل صلیب باز کند، و حریصانه با سایه‏روشن آفتاب روى پوست‏اش بازى کند. اگر هم حوصله‏اش را داشته باشد بلند شود، یک لیوان شیر سرد سر بکشد. موسیقى گوش کند. جلو آینه بنشیند. آرایش کند.

ادامه مطلب ...

از شاملو

برتر از همه دستمالهای دواوین شعر شما

که من به سوی دختران بیمار عشقهای کثیفم

                                          افکنده ام -

برتر از همه نردبانهای دراز اشعار قالبی

که دستمالی شده پاهای گذشته من بوده اند -

برتر از غرولند همه استادان عینکی

پیوستگان فسیلخانه قصیده ها و رباعی ها

وابستگان انجمن های مفاعلن فعالتن ها

دربانان روسپیخانه مجلاتی که من به سر درشان تف

                                          کرده ام -

فریاد این نوزاد زنا زاده شعر مصلوبتان خواهد کرد

پا اندازان جنده شعرهای پیر

طرف همه شما منم

                            من – نه یک جنده باز متفنن -

و من

      نه باز میگردم نه میمیرم

وداع کنید با نام بی نامی تان

                                       احمد شاملو

به سارا و دارا

 

چرا دختر همسایه عروسک برای بازی کردن ندارد 

در کنار خانه مان فاضلاب جمع شده اه اه چه بوی بدی دارد ...ای وای شهر ما هیچ امکانات تفریحی ندارد ..ای وای چرا ابروهایم اینجوری شده اه اه ...ای وای مدل موهام قدیمی شده ...

ادامه مطلب ...

کوه از کوه بودنش در می ماند

کوه از کوه بودنش در می ماند

اگر رنگی دلخوشش کند و

یا به طوفانی آرام یابد

آب از آب بودنش در می ماند

اگر گردابی آرامش دهد

یا به گردابی آرام یابد

درخت از درخت بودنش در می ماند

اگر فصلی آرامش دهد و

یا به بارانی آرام یابد

من آن شعری را دوست دارم

که نه قنداقی

نه مرزی

نه جایی

خواب هایش را آرام نکند

و درد هایش هیچ وقت تسکین نیابد

                                                   شیرکو بی کس

وطن !

وطن !

نامت را کلوخ میگذارم

به آن اندازه که در مشت شعرم جای گیری

و خود را جرعه ای آب می نامم

به آن اندازه که در پلک سنگی جای گیرم

اول تو را می آورم و می اندازم در دست احساسم

تا چون خوابم تکه تکه شوی

بعد در گودی چشمانم می گذارمت

- وقتی جمعت کردم

ذره ای از تو را نشان می دهم.

بر سر تو می ایستم

تا در کشتزار خون من سبز شوی

می ایستم و اندکی بر تو می بارم

یا گریه میکنم

تا بالا رود قامت سبز تو

دراز است . . . دراز است

این فصل غربت و غریبی ام

می ایستم ، می ایستم ، می ایستم

تا صنوبر شوی

جان من ! صنوبر !

اینک تو از آن منی

از این رو چنین کردم

تا تابوتم شوی .

 

 

                                                                              شیر کو بی کس

میان واژه تو و چشمه فاصله ای نیست

میان واژه تو و چشمه فاصله ای نیست

میان قلم تو و ساقه (نی) فاصله ای نیست

میان درون تو و آتش فاصله ای نیست

میان نفس تو و کلام فاصله ای نیست

اینک تو ، سنگ نبشته تاریخی

و با خواندن ، قامت باد را سرخ میکنی

تو با بال میبینی

و با چشمت سرزمین این سوز را پروانه میکنی

برگ که کشته شود ، نمیتوانی نوکت را قفل کنی

تو !

زندگیت ته نشین خاک است و

دست آب به هم ات می زند

آب که کور شود نمی توانی پنجره آبشار را ببندی

تو !

یال اسب این کوههایی

کره نسیمی را که ذبح کنند هرگز نمیتوانی شیهه آتشینت را خفه کنی

خورجین شعرهای بارانی ات را بر دوش گیر

از معبر گل به میان ایل روشنایی رو

و گردن جنگل را در آغوش گیر

های !

خورجین آواز و آلاله ات را بردار

و از معبر آب به درون صدای مردم رو

و آن فصل سوخته و بریان را دیدار کن

 

 

                                                               شیرکو بی کس

قصد من اینست : . . .

قصد من اینست : این کوزه سر و گردنم را در هم شکنم و دیگر بار گل آن را ورز دهم . چرا که چند وقتی است آب خیال از آن میچکد و شعرهایم را خنکا نمیبخشد و واژه هایم دیگر به آن نمی چسبد . من قصد دارم توده خرمن کوچک درونم را گورستان شعرهای مرده ام سازم . قصد من نیست گرد گورها حصار بچینم یا ر سنگ گورها نوشته ای بنویسم . تصمیمم این است: . . . ادامه مطلب ...