پوچ
پوچ

پوچ

وصیت یک سرباز

این‌ وصیت‌نومه‌ی‌ منه‌ ! مادر !

از تو شیکم‌ِ یه‌ کوسه‌ بَرات‌ می‌نویسمش‌ !

کوسه‌یی‌ که‌ تو اَروند به‌ دنیا اومده‌ وُ

شاید یه‌ روز بیفته‌ تو تورِ ماهیگیرای‌ بندر قاسمیه‌ ، یا چتله‌ وُ دِیلم‌...

این‌ جنگ‌ِ لعنتی‌ فقط‌ واسه‌ کوسه‌ها برکت‌ داشت‌ !

اونا رُ از تموم‌ِ اقیانوسای‌ دُنیا کشوند این‌جا !

می‌گن‌ بوی‌ خون‌ِ آدمی‌زاد کوسه‌ها رُ مَس‌ می‌کنه‌ !

من‌ به‌ این‌ حرف‌ ایمون‌ دارم‌ !

آخه‌ با یه‌ گولّه‌ تو سینه‌ رو آب‌ شناور بودم‌

که‌ یهو دیدم‌ تو دِل‌ِ یه‌ کوسه‌ی‌ پونزده‌ مِتری‌اَم‌ !

قول‌ بده‌ به‌ وصیتم‌ عَمَل‌ کنی‌ ! مادر !

بدون‌ من‌ واسه‌ دفاع‌ از حرمت‌ِ گیسای‌ سفیدِ تو رفتم‌ جبهه‌ ، 

وَگَرنه‌ هیچ‌ خاکی‌ ارزش‌ِ این‌ُ نداره‌ که‌ یه‌ آدم‌ بَراش‌ بمیره‌ !

خاک‌ فقط‌ وقتی‌ قیمتی‌ می‌شه‌ که‌ ، 

روش‌ بذر بپاشی‌ُ آبش‌ بِدی‌ُ محصول‌ درو کنی‌ !

(یعنی‌ کاری‌ که‌ کشاورزا رو زمینا می‌کنن‌ !)

 

قول‌ بِده‌ بَرام‌ گریه‌ کنی‌ ! مادر !

آخه‌ گریه‌ داره‌ دونستن‌ِ این‌ که‌ ، 

پاره‌ی‌ تن‌ِ آدم‌ُ یه‌ کوسه‌ پاره‌ پاره‌ کرده‌ !

قول‌ بِده‌ نذاری‌ برادرام‌ زیرِ طوق‌ِ اربابی‌ بِرَن‌ !

نباید کسی‌ از عَرَق‌ِ پیشونی‌ِ ما نون‌ درآره‌ !

ما تازه‌ تاج‌ِ شاه‌ُ از سَرِش‌ برداشته‌ بودیم‌ ، 

تازه‌ می‌خواستیم‌ ببینیم‌ آزادی‌ چه‌ مزّه‌یی‌ داره‌ ، 

تازه‌ داشتیم‌ دوست‌ُ دُشمن‌ُ می‌شناختیم‌ که‌ یهو جنگ‌ شُد !

اَمون‌ از این‌ عربای‌ لعنتی‌ !

همیشه‌ نفس‌ کشیدن‌ُ حروم‌ِ ما کردن‌ !

همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌ِ تِرِکمون‌ !

همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌...

 

قول‌ بده‌ برادرم‌ این‌ تاریخ‌ِ لعنتی‌ُ عَوَض‌ کنن‌ !

نذارن‌ مث‌ِ همیشه‌ ، 

یکی‌ عَرَق‌ بریزه‌ وُ یکی‌ دیگه‌ همه‌ چی‌ُ بالا بِکشه‌ !

نذارن‌ کس‌ِ دیگه‌یی‌ واسه‌شون‌ تصمیم‌ بگیره‌ !

نذارن‌ کسی‌ دستش‌ُ جلو لَبای‌ اونا بگیره‌ واسه‌ بوسیدن‌ !

ما واسه‌ همین‌ چیزا شاه‌ُ کلّه‌پا کردیم‌ دیگه‌ !

 

بِهِم‌ قول‌ بده‌ ! مادر !

قول‌ بِده‌ نذاری‌ خَم‌ شه‌ زانوهاشون‌ !

نذاری‌ چشمشون‌ به‌ دهن‌ِ یکی‌ دیگه‌ باشه‌ وُ

مث‌ِ یه‌ گلّه‌ بُز هَر جا که‌ می‌گه‌ بِرَن‌ !

قول‌ بده‌ نذاری‌ کسی‌ با خونم‌ رو دیوارا شعار بنویسه‌ !

نذاری‌ اِسمم‌ُ بذارن‌ رو کوچه‌مون‌ !

این‌ کارا هیچّی‌ رُ عَوَض‌ نمی‌کنه‌ !

من‌ کوچه‌مون‌ُ به‌ همون‌ اِسم‌ِ نسترن‌ دوس‌ دارم‌ !

نسترن‌ ، نسترن‌... نسترن‌ اِسم‌ِ دخترِ همسایه‌ی‌ سه‌ تا خونه‌ اون‌وَرتَرمون‌ بود !

چشماش‌ مث‌ِ شبای‌ چهارشنبه‌سوری‌ برق‌ می‌زَد !

یادم‌ نمی‌ره‌ اون‌ چراغا ، اون‌ فِشفشه‌ها ، اون‌ آتیشا...

ستاره‌های‌ آسمون‌ِ جبهه‌ ، 

چشمای‌ نسترن‌ُ یادم‌ می‌نداخت‌ !

حتّا شبای‌ عملیاتَم‌ که‌ دَم‌ به‌ دَم‌ خُمپاره‌ می‌اومدُ

منوّرا آسمون‌ُ عینهو روز روشن‌ می‌کردن‌ ، 

من‌ تو فکرِ برق‌ِ چشمای‌ نسترن‌ بودم‌ !

حالا اِسم‌ِ به‌ این‌ قشنگی‌ رُ از رو اون‌ کوچه‌ بردارن‌ که‌ چی‌؟

که‌ یکی‌ رفته‌ تا هزارتا دیگه‌ بمونن‌ُ زنده‌گی‌ کنن‌؟

خُب‌ این‌ رسم‌ِ آدمی‌زاده‌ !

پَس‌ کلمه‌ی‌ ایثار 

ـ که‌ این‌ روزا به‌ دهن‌ِ هَر اُزگَلی‌ میاد ـ یعنی‌ چی‌؟

مگه‌ ما خُل‌ بودیم‌ تنمون‌ُ سپرِ سُرب‌ِ داغ‌ کنیم‌؟

مگه‌ خُل‌ بودیم‌ بزنیم‌ به‌ اَروندُ 

ترکش‌ بخوریم‌ُ شام‌ِ کوسه‌ها بشیم‌؟

ما این‌ کارا رُ نکردیم‌ که‌ یکی‌ دیگه‌ بیادُ

پوتینامون‌ُ پاش‌ کنه‌ وُ 

با لَگَد بزنه‌ تو دهن‌ِ هَِر کی‌ سوال‌ داره‌ !

 

نذار عکسم‌ُ رو دیوارِ هیچ‌ گُذری‌ نقّاشی‌ کنن‌ ! مادر !

اگه‌ میل‌ِ من‌ باشه‌ که‌ می‌گم‌ ، 

رو تموم‌ِ دیوارای‌ شهر 

عکس‌ِ چشمای‌ نسترن‌ُ بِکشن‌ !

نذار ما رُ چماق‌ کنن‌ تو سَرِ این‌ جماعت‌ !

نذار بازی‌ بِدن‌ اون‌ همه‌ غیرت‌ُ !

نذار از پسرات‌ تابلوی‌ تبلیغاتی‌ بسازن‌ !

اونا اگه‌ دِل‌ داشتن‌ ، کنارِ من‌ تو دِل‌ِ این‌ کوسه‌ بودن‌ ، 

نه‌ اون‌ بالا مالاها !

 

به‌ وصیتم‌ عمل‌ کن‌ ! مادر !

اینا تنها حرف‌ِ من‌ نیس‌ !

حرف‌ِ خیلیای‌ دیگه‌س‌ !

تو اقیانوسای‌ دُنیا کوسه‌های‌ زیادی‌ زنده‌گی‌ می‌کنن‌ ، 

که‌ پلاک‌ِ سربازای‌ ایرونی‌ تو شیکماشونه‌ !


مزاحم

داستان کوتاه خانم محترم!
مزاحم
این یه واقعیته! امیدوارم به خاطرش فیلتر نشینم…. فیلتر نکن آقااااا ! 
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم «ناز» می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفش و بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همین طور که می دوم با خودم فکر می کنم که چقدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی …..!

زندگی

۱- من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

۲ – چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…

۳- درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

۴- کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…

۵- در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

۶- نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

۷- ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند!

۸- بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه

۹- و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۰- شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

۱۱- به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

۱۲- انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

۱۳- میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی …

۱۴- نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم …
و بعد
دوباره باز
نیستیم

۱۵- بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !

۱۶- ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

۱۷- خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟


شب یلدا در اشعار شاعران

شب یلدا یا شب چله در فرهنگ عامیانه ی مردم، شب دوستی است. شب بار عام و کارهای خیریه است. مردم ایران که اکثراً کشاورز یا دام دار بوده اند، آموخته اند تا سرمای زمستان را بهانه ای برای دورهم جمع شدن و جشن به پایان رساندن یک سال زراعی بدانند. لیکن در فرهنگ ادبی و رسمی کشورمان، یلدا اغلب چهره ی تاریک و خشن شبی طولانی است. شبی که عشاق به انتظار به سرآمدن آن هستند. طولانی و تاریک بودن یلدا استعاره ایست برای فراق جان کاه معشوق، تنهایی و انتظار وصال و گاه گیسوی سیاه و بلند یار. حال چندبیتی در این مضمون می خوانیم:

حافظ:
صحبت حکام، ظلمت شب یلدا است
نور ز خورشید خواه بو که برآید

سعدی:
هنوز با همه دردم امید درمان است
که آخری بود آخر شبان یلدا را

اوحدی:
شب هجرانت ای دلبر، شب یلدا است پنداری
رخت نوروز و دیدار تو عید ماست پنداری

خاقانی:
تو جان لطیفی و جهان جسم کثیف
تو شمع فروزنده و گیتی شب یلدا

عنصری:
چون حلقه ربایند به نیزه، تو به نیزه
خال از رخ زنگی بربایی شب یلدا

منوچهری:
نور رایش تیره شب را روز نورانی کند
دود چشمش روز روشن را شب یلدا کند

مسعود سعد:
کرده خورشید صبح ملک تو
روز همه دشمنان شب یلدا

ناصرخسرو:
او بر دوشنبه و تو بر آدینه
تو لیل قدر داری و او یلدا

هم چنین ارتباط عیسی مسیح با این شب در اشعار امیر معزی و سنائی غزنوی مشهود است.

امیر معزی:
ایزد دادار، مهر و کین تو گویی
از شب قدر آفرید و از شب یلدا
زان که به مهرت بود تقرب مومن
زان که به کینت بود تفاخر ترسا

سنائی غزنوی:
به صاحب دولتی پیوند اگر نامی همی جویی
که از یک چاکری عیسی چنان معروف شد یلدا

سیف افرنگی:
سخنم بلندنام از سخن تو گشت و شاید
که درازنامی از نام مسیح یافت یلدا

مرا پیدا کن...

مرا پیدا کن...


مرا پیدا کن .... گم شده ام میان وهم و هم همه 

میان تکرار و تکرر 

میان انکار و اصرار

میان شک و یقین

میان تو و خودم .....

پیدایم کن تا دور نشده ام 

زورق احساسم را موجهایی این سو و آن سو میبرند 

طوفان که بیاید نه زورق میماند و نه من ....

و تو که همچنان پیدا و پنهان بودنت را خودت هم نمی فهمی....

دستت را نمی توانی دراز کنی طناب که داری ....

فرق میان  تو و من در همین لحظه و غفلتی است که ممکنست بکنی !

و سه نقطه

خدای بزرگ ، خدای مهربون ، اگه سختی ایی به بنده هاش بده ... تحمل همه ی این سختی ها رو هم میده !
زندگی برای همه بالا و پایین های زیادی داره ، برای من پایین ش بیشتر بود . روز هایی بود که از داشتن اینهمه پایین توی زندگیم شاکی بودم ، ناراحت بودم و مدام به خدا غر میزدم . من تحمل نداشتم ، توانایی تحمل کردن نداشتم و نمیتونستم قبول کنم خدایی که ارحمن الراحمین صداش میکنن چطور میتونه با من اینطور کنه ، چطور من رو لایق شاد بودن ، خوشبخت بودن و خندیدن نمیدونه و فقط بهم غم و سختی و گریه میده . نمیتونستم چنین خدایی رو بپرستم ، برای من همه چیز سیاه بود و هیچ روشنی ایی نبود . همه ی در های دنیا به روی دخترک سیزده ساله ایی که تنها مونده بود بسته شده بود . و من در های باقی مانده رو هم خودم بستم ، در به روی خدا هم بستم . من تحمل نداشتم یا فکر میکردم که ندارم !!!

تنها دست های خدا نیست که توانایی کمک کردن به ما آدم ها رو داره ! خدا این توانایی رو به دست های خیلی از بنده هاش هم داده ! من در رو به روی خدا بسته بودم ، چشم هام رو به روی نور وجودش بسته بودم و گوش هام رو گرفته بودم که هیچ صدایی ازش نشنوم . چرا ؟ چون یک بار من رو تنها گذاشته بود ، وقتی که همه ی عالم تنهام گذاشته بودن ، خدا هم تنهام گذاشته بود و بعد از اون این من بودم که می خواستم تنهاش بذارم ، ازش دوری کنم . چون بیزار بودم ازش ، کافر شده بودم و نمیخواستم هیچ نشونه ایی ازش ببینم . ترجیح میدادم فکر کنم وجود نداره تا اینکه بدونم هست اما کمکی به من نگاه نمیکنه . من خودم رو از دست های خدا دور کرده بودم و خدا از جای دیگه دست هایی رو به کمک من رسوند که تصورش رو نمیکردم . دست های کوچک و نحیفی که از غیر ممکن ترین جای دنیا اومدن و منی رو نجات داد که هیچکس حاضر به نجات دادنش نبود ، حتی خیلی از آدم ها ترجیح میدادن کمکی نکنن تا من زودتر تمام شوم ، تا دنیایشان زودتر از سیاهی وجود من پا شه .

خدای خوب ، خدای مهربون ، همراه با دست های کوچکی که از محال ترین جای دنیا به من رسانده بود ، امید هم فرستاده بود ، تحمل هم فرستاده بود.

همه ی آدم های دنیا به من پشت کرده بودند جز یک نفر . من برایشان کثیف ترین و حقیر ترین موجود عالم بودم ، به من میگفتند که خدا به من پشت کرده ، که خدا نگاهم نمیکند ، که حتی خود خدا هم از من بیزار است . 
اما نبود . خدایی که برای من یک فرشته کوچک میفرستد ، امید میفرستد ، زندگی دوباره میفرستد نمیتواند از من بیزار باشد ، حتی اگر سیاه ترین گذشته عالم هم برای من باشد . خدایی که به من یک خانه میدهد ، یک سقف ، یک جای امن ، یک خانواده میدهد ، آدم هایی میدهد که قبولم کنند با همه ی بدی ها ، با همه ی سیاهی ها ، که دوستم داشته باشند ، که یک آغوش گرم و مهربانانه نثارم کنند ، خدای نامهربانی نیست که به من پشت کرده باشد .

خدا ، هر سختی ایی که بدهد ، هر پایینی ، هر درد و هر زخمی و هر نا امیدی ایی که بدهد ، تحمل هم میدهد ، امید هم میدهد ، دست های توانایی را از راه میرساند که زیر بازو هایت را بگیرد و از زمین بلندت کند ، دخترک مهربانی را میرساند که وقتی میخندد روی گونه هایش چال بیفتد و شادت کند ، به تو بگوید که اشکالی ندارد تو همیشه فرشته ایی . پسرک مهربانی را میرساند که چشم هایش را به روی همه ناپاکی ها و زشتی هایت ببندد و مرهم بگذارد به روی همه ی زخم هایت ، که پناه ات بدهد ، که در آغوش بگیردت و نگاهش پر از عشق باشد نه هوس ، نه ترحم . پیرزن مهربانی که موهایت را نوازش کند ، هر روز پیشانی ات را ببوسد و برایت از خدایی بگوید که مهربان است که خیلی مهربان است . خدا هر سختی ایی که بدهد ، تحمل اش را هم میدهد . هر دردی که بدهد ، آدم هایی را هم میدهد که زخم هایت را ببندند ، بغل ات کنند و از سختی ها دورت کنند .

زندگی هم روشنی دارد ، هم تاریکی . به تاریکی ها که رسیدید خدای مهربانی که بالای سرتان نشسته و نگاهتان میکند را یادتان نرود ، یادتان نرود اگر کمک طلب کنید از راه میرسد . نا امید نشود ، خدای مهربانی که از رگ گردنتان نزدیک تر است را یادتان نرود ، یادتان نرود که تنها نیستید ، که تنهایتان نمیگذارد . یادتان نرود که ار قصه ی شما تلخ تر هم در این دنیا هست ، این فرشته ی زخم خورده را یادتان بیاید که از سخت هم سخت تر گذرانده بود . نا امید نشوید ، هرگز نا امید نشوید ، خدا یک جا نشسته و نگاهتان میکند و درست سر وقت دست های توانایی برایتان میفرستد که نجاتتان دهند .

آخرین نامه یک فاحشه به مادرش..... _______________________

 آخرین نامه یک فاحشه به مادرش.....
________________________________________
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که 
اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است 
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای 


 آخرین نامه یک فاحشه به مادرش.....
________________________________________
شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها ویلانم ...

این نامه انعکاس واپسین طپش قلب محنتبار یکی از هزاران زن بیگناه است که 
اجتماع ، در ظلمت شب احتیاج ، کلمه شرافت را از قاموس زندگیش ربوده است .
این نامه آخرین نامه یک فاحشه است 
کاش نامه رسان هرگز این نامه را به مادر این زن تیره بخت نمی رساند....

مادر جان ! این آخرین نامه ایست که از یکوجبی گور زندگی واژگون بخت خود برای تو می نویسم ..
فاصله من –فاصله پیکر درهم شکسته من – با گور بی نام و نشانی که در انتظار من 
است یکوجب بیش نیست ..
این نامه ، هذیان سرسام آور رویای وحشتناکی است که در قاموس خانواده های 
بدبخت نام مستعارش زندگیست ..
مادر جان ! شاید آخرین کلمه ی این نامه ، به منزله نقطه ی سیاهی باشد بر 
آخرین جمله داستان غم انگیز زندگی از یاد رفته دخترت.......
خدا میداند که در واپسین لحظات عمرچقدر دلم می خواست پیش تو باشم...و پس از 
سه سال جان کندن تدریجی ، هم آغوش با سوداگران ور شکست شهوت در بستر خون آلود 
هوسهای مست و تک نفسهای ننگ و بد نامی وفراموشی جام زهر آلودم را در آغوش پر 
محنت تو با دست تو به مرگ می سپردم ...
افسوس که تو اینجا نیستی ... نه تنها تو ، هیچ کس اینجا نیست... جز این پیکر 
در هم شکسته ام و پیر مردی رنجور ، که با در یافت بیست ریالی ( بیست ریالی که 
کار مزد آخرین هم آغوشی من است ) نامه ای را که اکنون میخوانی بجای من ، برای 
تو بنویسد ...
مادر جان می دانم که با خواندن این نامه ، بخاطر بخت سیاهی که دخترت داشت تا 
حد جنون خواهی گریست ...
گریه کن مادر ! ....بگذار اشکهای تو سیل بنیان کن بنای شرافت کاذبی باشد که 
در این دنیای دون ، منهای پول پشتوانه زندگی هیچ تیره بختی نیست ....
دختر تو مادر ، دارد همین حالا ، پای دیواری سینه شکسته در کمال ناکامی و بد 
نامی می میرد .... ای کاش دختر در به در تو که من بدبخت باشم ، می توانست 
با مرگ خود انتقام شیر حلالت را از زندگی حرامی که داشت بگیرد ...
مادر جان ! خواهش میکنم اجازه بدهی قبل از مرگ هر چه درد بیدرمان در پهنه این 
دل ماتمزده ام دارم ، به صورت قطره های سرگردان مشتی سرشک دیده گم کرده ، به 
دامان محبت بار تو بسپارم ....
میدانم هرگز باور نمی کردی اینچنین نامه ای به دست تو برسد ؛ تو بر حسب نامه 
های گذشته من ، دخترت را زنی نجیب می دانستی که شرافتمندانه ، دور از خانه و 
کاشانه ، نان مادر ستمدیده و خواهر یتیمش را به دست می آورد ... چگونه بگویم 
مادر ؟!.... که ازبخت من بدخت ، در عصری به دنیا آمده ام که " شرافت " به 
طوررقت انگیزی بازارش کساد است 
می دانی یعنی چه ؟ مادر همه هر چه تا کنون بتو نوشته ام دروغ محض بوده است 
.... دروغ محض .... اما اجتناب ناپذیر 
خدا می داند که هیچ دلم نمی خواست دل شکسته ات را ، بار دیگر بشکنم ... همه 
ی آن نامه را ده روز دیگر که مصادف با بیست و چهارمین سال تولد من که در 
حقیقت بیست و چهارمین سال تولد یک بد بختی بیزوال است ، بسوزان .... و خاکستر 
سردشان را لابلای بستر پاره پاره من که مات و دست نخورده و بی صاحب در کنج 
کلبه ی فقیرمان افتاده است ، دفن کن ... بگذار خاکستر آن نامه ها لاشه افتخار 
من باشد .... افتخار اینکه حد اقل آنقدر تو را عزیز می داشتم که تا وا پسین 
لحظات مرگ نگذاشتم حتی در تصویر بیچارگی من ، شریک باشی ....
مادر جان ! در تمام این مدت سه سالی که مرا با این قبرستان بی سرپوش آرزوها و 
آمال انسانی ، این آخرین ایستگاه امید بیکاران خانه به دوش شهرستانی ، این 
تهران خراب شده ، روانه کردی ، بر حسب راه نکبت باری که این اجتماع هرزه پیش 
پای زندگی غریب من گذاشت من یکی از بی پناه ترین و بیگناه ترین گناهکاران 
روزگار بوده ام 
افسوس !... هزار افسوس که ضربان نامرتب فرصت نمی دهد ، تا آنجا که می خواستم 
جزئیات گذشته و اندوهبارم را برایت شرح دهم ... 
همانقدر باید بگویم که زندگی بسرنوشتی اینقدر دردناک ، دچارم کرد ، سه سال 
تمام ، شب و روز کار من پاسخ دادن به تمنای هرزه مشتی نامرد بود که در ازای 
پولی ناچیز ، همه مستی ها ، پستی ها ، و رذالتهای خود را وحشیانه در لذت 
زاییده از پیکر خسته و تب آلود من ، خلا صه کردند
آه ، خداوندا ! چه سرنوشت وحشتناکی ! 
در عرض این سه سال ، سر تا سر آرزوهای من ، اشکها و اشکهای پنهانی من ، 
بازیچه ی خنده ها ، محبتها و پایکوبی های ساختگی بود ....
در عرض این مدت هرگز فرصت اینکه چند دقیقه از ته دل به خاطرسیه روزی خودم اشک 
بریزم نداشتم ....
تنها یکبار ، تقریبا شش ماه پیش بود که در کشمکش یک درد جانکاه صمیمانه 
خندیدم ... اما ، بخدا ، مادر ، اگر بدانی این خنده تصادفی را چقدر وحشیانه 
در لرزش لبانم شکستند ... آخ اگر بدانی ....
آری ، مادر جان شش ماه پیش در همان خانه ای که آشیانه حراج تدریجی ناموس 
محتاج من بود ، صاحب فرزندی شدم ...
از چه پدری ؟ از چند پدر؟ اینها را هیچ نمی دانم ... اما آنچه مسلم بود ، خدا 
برای نخستین بار بزرگترین نعمتها را – نعمت مادر بودن را به من ارزانی کرد 
...
شبی که دخترم به دنیا آمد تا صبح از خوشحالی خوابم نبرد .... برای چند ساعت 
همه دردها ، در به دریها ، گرفتاریها را فراموش کرده بودم ....
احساس می کردم زنی نجیبم و در خانه ای محقر و آبرومند برای شوهر مهربانم طفلی 
زیبا به دنیا آورده ام ... وفردا صبح پدرش از دیدن او ....
آخ مادر چه می گویم ؟! چه می خواهم بگویم ؟!
آه ، ای آرزوهای خام ... ای آرزوهای ناکام !
مادر جان اگر بدانی فردای آنشب چه بر سرم آوردند ؟!
رییس آن خانه نفرین شده بچه ام را از دستم گرفت ... به زور گرفت....قدرت 
اینکه از جا تکان بخورم نداشتم .... هر چه فریاد کردم ماما ! ماما ! فریادم 
در دل سنگش موثر واقع نشد 
آخ مادر ...ببین سرنوشت کار انسان را به کجا میکشاند ... که در خانه ای چنین 
رسوا ، به زنی که رییس خانه است ، باید " ماما " گفت ... آخ بیچاره مادرم 
....
باری بچه ام را از آغوشم بیرون کشیدند... بردند ...هنگامی که برای آخرین بار 
نگاهم به قیافه معصوم طفل بیگناه افتاد ، مثل اینکه با یک نگاه سرگردان ازمن 
پرسید : چرا ؟؟؟ 
دختر م را بردن و بر حسب قوانین حاکم بر اینچنین خانه ها او را در خلوت محض 
به خاک سپردند .
چه می دانم شاید این حکمت خدا بود ... شاید خدا فکر کرده بود که مردنش بهتراز 
ماندنش است ، دنیایی که سرنوشت دختر زن نجییبی چون تو را به اینجا می کشاند 
چه سر نوشتی میتوانست نصیب دختر یک فا حشه بدبخت کند ؟! 
پس از دخترم مرا هم از خانه بیرون کردند ... از کارافتاه بودم ؛ درد فقدان 
بچه کمر هستی مرا شکسته بود .
مادر جان ... تصادفی نیست که شش ماه است نزد تو خجلم و نتوانسته ام مقرری 
ماهانه برایت بفرستم .
به خدا مادر ، در عرض این شش ماه در آمدم حتی آنقدر نبوده که یک شب با شکم 
سیر بخواب روم ....
چه خواب ؟ چه شکم ؟ چه بد بختی؟ شش ماه تمام است که در کوچه و پس کوچه ها 
ویلانم ...در عرض این شش ماه به صد جور مرض استخوانسوز گفتار شدم ...
دیگر نمی توانم حرف بزنم ، بغض دارد خفه ام میکند ، بغض نیست ، مرگ است ! مرگ 
در کار تحویل گرفتن پس مانده ی جان من است !
خدا حافظ مادر 
شیرت را حلال کن ، به خواهر کوچکم هرگز نگو که خواهر نگون بختش چطور زندگی 
کرد ، و چه طور مرد ؛ نه - مادر جان نگو .

خدانگهدارتان

به زن، به همه ی زنان وطنم

"به زن، به همه ی زنان وطنم"
گیل آوا

"تولد"

گیل آوا!
ای کودک کرانه و جنگل
ای دختر ترانه و ابریشم و بلوط
از کوره راه دامنه و ده
با ما بگو که بوی چه عطری
یا بال رنگ رنگ چه مرغی تو را کشاند
تا پایتخت مرگ؟

سیاوش کسرایی

 

ادامه مطلب ...