برداشت اول:
اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد،می توانست برای کودکانش غذای مناسبی تهیه کند.یا شاید می توانست برای مادرش دوا بخرد تا حداقل حالش هر روز بدتر از دیروز نشود.و یا شاید عروسکی برای دختر کوچکش می خرید تا دوستانش بخاطر نداشتن اسباب بازی،او را از بازیهایشان بیرون نکنند.و یا شاید کفش مناسبی برای پسر کوچکش می خرید تا در تیم فوتبال محله راهش بدهند و یا چند دفتر و یک کیف و مانتو برای دختر بزرگترش،تا پیش همکلاسهایش خجالت نکشد...اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد...
آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید. مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.
بوی تند عرق و الکل دهان مرد حالش را بد کرده اما چاره ی دیگری ندارد.مرد با همان لبخند چندش آور میگوید:((فقط شرمنده.جای درست و حسابی ندارم)) و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد...ماشین تقریبا از شهر خارج می شود.ترس تمام وجودش را دربر گرفته اما فقط سکوت می کند و تصویر کودکانش در ذهنش مجسم میشود.
.........
مرد سوار ماشینش میشود و بدون اینکه ریالی به او بدهد ،در آن دشت تاریک رهایش می کند و با سرعت دور میشود.روی زمین می نشیند و با درماندگی ضجه میزند.
.........
وارد کوچه که می شود نور قرمز رنگ و گردان چراغ آمبولانسی توجهش را جلب می کند.هراس عجیبی تمام وجودش را در بر میگیرد.جلوتر که میرود آمبولانس را جلوی در خانه شان پیدا می کند.با وجودی لبریز از اضطراب و وحشت به طرف خانه می دود.دو نفر با لباس سفید برانکاردی را به طرف آمبولانس حمل می کنند.دختر بزرگش را روی برانکارد می بیند،درحالیکه چشمانش بسته و مچ دستش غرق در خون است...همه با اشک به او خیره شده اند و از نگاهشان ترحم می بارد.همان نگاههایی که تا امروز لبریز از سرزنش و نفرت بود.
کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.
برداشت دوم:
دختر جوان با لیوانی در دستش روی کاناپه لم داده و به ماجرایی که پسر جوان بغل دستی اش برایش تعریف می کند،گوش میدهد.گهگاهی با صدای بلند قهقهه میزند و بعد صدای خندیدنش چندین ثانیه ادامه پیدا می کند.لباسهای مارک و ساعت و طلاهای ارزشمند و گران قیمتی که به خودش آویزان کرده به طرز آشکاری جلب توجه می کند.دقایقی بعد،پسر دیگری او را به رقص دعوت می کند و او با لیوانی پر و همانطور قهقهه زنان از جایش بلند میشود.و چند دقیقه بعد تر، دست در دست پسری دیگر به طبقه بالا می رود و در حال مستی،از اینکه چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتد با صدای بلند می خندد.پله ها که هیچ،حتی پسر را هم نمیتواند درست ببیند.فرقی نمی کند، کیانوش باشد یا اردلان یا سام یا مسعود...درحالیکه به بازوان پسر تکیه می کند،لیوانش را بالا میگیرد و با خنده میگوید:((فقط یکی دیگه برام بریز))
و بعد کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.
عده ای از همسایه ها که توی کوچه جمع شده اند، به محض خروجش از خانه صدای پچ پچ ها و نگاههای معنی دارشان را آغاز می کنند.با عجله از کنارشان رد میشود.و از کنار پسر های جوانی که بی پروا متلک بارانش می کنند، و از کنار بقال کوچه که طبق معمول با دیدنش سرفه های تصنعی سر می دهد،عبور می کند.
کنار خیابان می ایستد و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.دختر جوانی با ظاهری آراسته و سوار بر ماشینی مدل بالا توجهش را جلب می کند.دختر کلافه از آنهمه ترافیک با ناخن های بلندش روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و به مهمانی آن شب فکر می کند.به هیچ عنوان دوست ندارد دیر برسد.
نگاه دختر لحظاتی به نگاه زن گره می خورد...
زن و دختر جوانی کنارش ایستاده اند و در حالیکه نگاه حسرت بار و تحسین آمیزشان را به دختر داخل ماشین دوخته اند، زیر لب درباره او حرف میزنند.
آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید.مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.
دختر نگاهش را از او میگیرد و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و با سرعت می رود...
پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد... دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد...
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟؟؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت...
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد...
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست...
چند سال گذشت... تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما
- فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاحشه آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟
پسرک محکم تر سیگار می کشد
انشای تابستانی
این نوشته از استاد شهریار قنبری رو تقدیم میکنم به همه کسانی که مینا در خیالشان دارند...
----------------------------
ما شبها درپشه بند می خوابیدیم تا مینا دخترهمسایه را پیش ازخواب سیر تماشا کنیم وبعد کاسه ی آب یخ را سربکشیم ویک پَهلو بخوابیم تا موهای بلند وپرپشت مینا را که ازکنار تختش آویزان می شد, ببینیم. بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای است, هرده دقیقه یکبار مارا بی خود وبی جهت حاضرغایب می کرد اما ما از رونمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند ورنگ ببازند. ما به سایه ی مینا آنقدر زل میزدیم تا شاید خوابش را خواب ببینیم.ما با معاشرت دختر وپسر به شدٌت موافقیم. ما تی پارتی های جمعه بعد ازظهر را دوست داریم. ما تابه حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم که یکی هم شیشه ی گلخانیشان را شکسته است. بابا موافقت کرده است مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است, فیزیک وشیمی درس بدهد.چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت:"مواظب باش کاردست خودت ندهی". ما منظور خانم جان را نفهمیدیم اما اگرمنظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است.ما در دفترچه عقاید مینا چند خطی به یادگار نوشته ایم... مینا اما ما را داخل آدم حساب نمی کند. حتی پاره ای وقتها به بابای ماهم لبخند می زند وبه موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود. ما با آزادی زن ومرد موافقیم؛ اما پدرمینا که حساب دار بانک رهنیست وقول داده که هرگز لبخند نزند یک روز جلوی بابا را گرفت وبی مقدمه از بی بند وباری جوان ها گفت. ما گوش هایمان را تیز کردیم وشنیدیم که پدرمینا می گفت:" دوره ی آخرزمان است, سگ صاحبش را نمی شناسد. پسرشما هم که هیپی شده است وهنوز پشت لبش سبز نشده برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند. وضع مملکت ازوقتی خراب شد که شرکت واحد به کارافتاد. اتوبوس یک طبقه ودوطبقه باعث شد که روی مردها به زنها بازشود وتنشان به تن هم بخورد."ما با پدرمینا موافق نیستیم اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد. چقدرسن قانونی خوب است... ای کاش همیشه تابستان باشد... پشه بند باشد, موهای مینا ازتخت آویزان باشد تا ما بدون ترس ولرز بتوانیم مینا را به اسم کوچک صدا کنیم.این بود انشای ما درباره ی مینا... ببخشید آقا معلم!!! درباره ی تعطیلات تابستانی...
فقر، غم نان وبه دست آوردن آذوقه درخانواده های فقیر وبی بضاعت، نسلی رادر چنگال خود گرفته است که باید به جای این هیولا، آنان درآغوش محبت، مهربانی ونوازش خانواده هایشان قراربگیرند. مشکل فقر، مشکلی نیست که تنها تعدادی از مردم درتنگنای آن قرار گرفته باشند، فقر تنها پدرانی سرافکنده رادرحالتی قر ار نمی دهد که فقط به خانوادهء گرسنه خود می اندیشد تا درپیش رویش گندمگ های چشمان آن ها ازنرسیدن لقمه نانی برای همیش بسته می شود، بلکه فقر درکشور ما آن چنان بی رحمانه روآورده است که همگان ومخصوصاً کودکان مظلوم وبی پناه را نیز در زیر سایه شومش قرار داده وبه سختی می فشارد.
این وضعیت درحالی است که تعدادی از صاحبان نام ونان ازپرخوری می ترکند ورنج می برند واز پولهای به دست آمده از هوا (غارت، رشوت، غصب وتاراج دارایی های عامه) کاخ می سازند، انجو درست می کنند، وزیرمی شوند وتعدادی از اقوام، خویشاوند واهلبیت خویش را هم به اطراف شان جمع می کنند وبرگرده های همین شکم گرسنه ها لنگر می اندازند.
غم نان داستان هیولا انگیزی خواهد بود که به واقعیت ها روآورده وتا توانسته تک تک کودکان وامانده شهر کابل را از نزدیک دیده که در کوچه ها وسرکها به خیال به دست آوردن لقمه نانی، درزیر آفتاب سوزان درگرمترین ساعات روز قدم می زنند واکثراً دچار مرضهای میکروبی وعدم تغذیه می باشند وبیشترشان عقیده دارند که مارا خداوند به همین قسمت خلق کرده است وجرم ما همین است که باید برای به دست آوردن نان! از آرامش کودکانه بگذریم، از آغوش مادر دور باشیم، لیاقت پوشیدن لباس های نو را نداریم، عادت کرده ایم تا با پاهای برهنه بگردیم ودرپایان روز با دستهای خالی به کلبهء که پرازنم است برگردیم و با مادری که او هم ا ز غم ما (کودکان) سربه کوچه ها زده، سرک ها را گشته تا بداند کودکش درکدامین زباله دان درپی جمع آوری پلاستیک های کهنه، بوتل کوکاکولا، فانتا، میراندا، مشروبات انرژی زا، مشروبات الکلی و... است که درسرسفره اشراف زاده ها، وزیرصاحبان، رئیسان ورشوت خوران دوایر! صاحبان انجو های خارجی وداخلی خالی گشته است.
غم نان به صاحبان نام ونان این مملکت می گوید: که اگر دست این کودکان واطفال بی سرپناه وگرسنه را نگیرید، بدانید که خداوند همهء هستی تان را از شما خواهد گرفت. غم نان به آنانی که به هیچ چیزی نمی اندیشند جز به شکمهای شان می گوید: لحظهء خودرا به جای یتیمانی قرار دهید که به پوچاق های هندوانه وچوب میوه های ته مانده از شما نگاه می کنند وآنگاه آب دهن خود را به لبهای خشک شان چرخانیده وقورت می دهند.
واینک این شما واین هم داستان واقعی وافسانه ایی:
" غم نان "
عزیزم این جا چه می کنی؟
پلاستیک می پالم.
" دخترک این جمله راگفت وازمن دور شد "
نگاهم به پشت پاهایش افتاد: ترکیده، سیاه، پر ازچرک وسرپایی کهنه پلاستیکی نیز به پاهایش. کمی آن طرف تر که رفت با گوشه های چشمش مخفیانه نگاهم می نمود وتلاش می کرد تا ازمن دور تر شود. چاره نداشتم، برای تهیه مطالب باید اورا دنبال می کردم:
عزیزم، دخترک مقبول، کجا میری؟ مه تورا خیلی خوش دارم. میشه کمی بامن حرف بزنی؟.
احساس کردم دخترک اصلاً دوست ندارد چیزی بگوید. وقتی که او با قدم های آهسته وپاهای استخوانی اش آنسوتر می رفت لباسهایش با تکان باد، هوا می خورد. لباسهای که سوراخ سوراخ و بریده بریده بود.
زمانی که فهیمد اذیتش نمی کنم، ایستاد شد. کمی پیش رفتم. نمی خواست زیاد به من اعتماد کند. از او پرسیدم:
- عزیزم نامت چیست؟
زیرلبهایش آهسته جوابم داد:
- رخشانه.
- رخشانه جان این جا چه می کنی؟
مثل لحظاتی پیش تکرار کرد:
- پلاستیک جمع می کنم.
- پدرت کجاست؟
- پدر ندارم.
- مادر داری؟
- بلی. مادرم درخانه کاکایم است. مه هم درخانه کاکایم استم.
- برادر داری؟
- نه.
- کاکایت چه کار می کند؟
- دکاندار است.
- پدرت فوت شده؟
- خبرندارم. کسی به مه چیزی نگفته. مادرم هم از پدرم به مه چیزی نگفته. فقط وقتی با دختر همسایه ام درکوچه بازی می کردیم به من گفت: پدرت مرده.
" رخشانه وقتی از پدرش می خواست چیزی بگوید، لبانش لرزه می گرفت. او کودکی است که پدر ندارد ومثل صدها کودک افغان از دخترک همسایه اش شنیده که پدرش مرده " او کمی بعد تر با من ساده وصمیمی گپ می زد:
- مه ومادرم در حولی کاکایم هستیم. کاکایم یک خانه درحولیش به ما داده وبه مادرم هم اجازه نمیته از خانه برایه. کاکایم به مادرم میگه تو باید دخانه بمانی اگه بیرون رفتی ما نام بد میشیم. دیروز مادرم درخانه گریه می کرد. اودستهایش را به دورگردنم انداخته بود و می گفت: هیچ چیز برای خوردن نداریم. من به او وعده داده ام که برایش نان بخرم.
" رخشانه زمانی که این حرف ها را تکرار می کرد. گونه های چشمش پر از اشک می شد "
مسیر صحبت را تغییر دادم:
- رخشانه جان این پلاستیک ها را کجا می بری؟
- در اونجه یک دکان اس (با انگشتان نازکش اشاره می کرد) نزدیک کوچه ما. اونجه می فروشم.
کلام معصومانهء رخشانه در ذهنم تکرار می شد: دختر همسایه ام گفت: پدرت مرده.
با رخشانه خداحاف ناگهان چیزی درذهنش آمد. دوباره به سوی زباله دانی های که آشغال وکثافات درآنجا جمع می گردید رفت ومشغول گیرد آوری پلاستیک ها شد.
هواتقریباً گرم شده بود. ساعت نزدیک به یازده قبل از ظهر را نشان می داد. به سوی دکانی رفتم که قبلاً رخشانه به من نشان داد. همان دکانی که پلاستیک، بوتل آلومینیومی، فانتا و... را از دست فروشان کوچه گرد می خرید.
زمانی که پیش دکان رسیدم، مردی با دستان چرکی وچتل، با قیافه خشن، قدکوتاه وشکم کلان را متوجه شدم که بوتل ها را درزیر لگدهایش فشارمی داد تا کم حجم شده وجا گیر نباشد. مرد به سویم خیره خیره نگاه می کرد.چشمانش سرتا به پایم را چندین بار چیک نمود تا بداند این آدم با کمره عکاسی وتیپ کوچک صدابرداری این جا چه می کند؟ نه او به من چیزی گفت ونه من با او حرف زدم. برایم در همان نزدیکی او جایی سایهء را پیداکردم وبی روح نشستم.
گرمی آفتاب شدت می گرفت. ساعت نزدیک دوازده ظهر می شد، مرد دکاندار تصمیم داشت دکانش را ببندد وبرای خوردن نان چاشت به خانه اش برود. درهمین وقت بود کودکی با بوجی کلان که مقداری پلاستیک وبوتل درآن جمع کرده بود از دور نمایان شد. درست حدس زده بودم. او رخشانه بود که از آن سوی کوچه می آمد تا پلاستیک هایش را بفروشد. اورا نادیده گرفتم. وقتی به دکان مورد نظرش رسید صدایش آهسته شنیده شد:
- سلام. اینه ماما جان، پولشه بته.
مرد که با پیشانهء اخمی به رخشانه نگاه می کرد گفت:
- ای چقه اس که مه پولشه بتم؟ امروز برو صبا که آمدی پولهایته یک جا میتم.
رخشانه اصرار می کرد:
- ماما زود شو پولشه بته، مه کاردارم.
دکاندار خشنتر از قبل جیب هایش را پالید وچند نوت یک روپگی را ازجیبش بیرون آورد وبه سوی رخشانه انداخت.
ولی دخترک بازهم اصرار می کرد:
- ماما ای کم است، ای کم است ماما، امروز پلاستیکهایمه از دیروز زیادتر بود.
تلاشهای رخشانه به جایی نرسید ودکاندار، دکان دور می شد. لحظاتی بعد دیدم او یک نان را با دستان نازکش گرفته وبه طرف خانه اش، کودکانه گام برمی دارد. با خود گفتم:
- شاید مادرش چشم به راه اوباشد.