آنجا که شاملو شاعری است بسیار سیاسی اندیش، اجتماع را نیز همواره از دریچهی سیاست میبیند و حس میکند. او حتی «عشق به انسان را در عرصهی مبارزهی سیاسی دریافته است. او بنا به تأکید خویش در اشعارش، پیش از ورود به عرصهی مبارزه به مسأله «انسان» و ارزش همبستگی بشری واقف نبوده است. اما از آن پس با توجه به زندگی و مرگ انسانهای بزرگی که هدف زندگی و مرگشان، آزادی و دادگری و پاسداری از شأن و شرف آدمی بوده است، شعرش را وقف ستایش انسان کرده است.»
به همین سبب «انسان» در شعر او، وجههای ویژه و رنگی مشخص به خود گرفته است. و در ذهن او مفهوم انسان از مفهوم مبارزهی سیاسی گسست ناپذیر میباشد و این بیش از هر چیز نشان از آن دارد که او یک انسان سیاسی است. بر پایهی آنچه از شعرهایش برمیآید وی نگران حال جامعهی خود و مردم است و ظاهراً بزرگترین دغدغهی او مفاهیم سیاسی اجتماعی همچون حاکمیت عدالت، آزادی و فضیلت است. او این گمشدههای خود را در سیاست و مبارزهی سیاسی مییابد و در فکر التیام آلام جامعهی خویش است. او خود میگوید:
«و من اگر انسان باشم نمیتوانم از درد شما غافل باشم. در عاشقانهترین شعرهای من عقیدهای اجتماعی پیدا میکنید. چرا؟ برای اینکه من دور نیستم از جامعهام. من جامعهام را حس میکنم و این اصلاً تختهی پرش من است.»3
شاملو نه تنها خود دغدغهی مبارزه و آزادی و مردم را در دل دارد بلکه تمامی آحاد جامعه را دعوت به توجه به این موضوعات میکند و دوست دارد همهی مردم با همدیگر این درد بزرگ را حس و لمس کنند:
یاران ناشناختهام
چون اختران سوخته
چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد
که گفتی
دیگر
زمین
همیشه
شبی بیستاره ماند
آنگاه
من
که بودم
جغد سکوت لانهی تاریک درد خویش
چنگ زهم گسیخته زه را
یک سو نهادم
فانوس برگرفته به معبر درآمدم
گشتم میان کوچهی مردم
این بانگ با لبام شرر افشان
«-آهای!
از پشت شیشهها به خیابان نظر کنید!
خون را به سنگفرش ببینید!
این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش
کاین گونه میتپد دل خورشید
در قطرههای آن . . . . »
برداشت اول:
اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد،می توانست برای کودکانش غذای مناسبی تهیه کند.یا شاید می توانست برای مادرش دوا بخرد تا حداقل حالش هر روز بدتر از دیروز نشود.و یا شاید عروسکی برای دختر کوچکش می خرید تا دوستانش بخاطر نداشتن اسباب بازی،او را از بازیهایشان بیرون نکنند.و یا شاید کفش مناسبی برای پسر کوچکش می خرید تا در تیم فوتبال محله راهش بدهند و یا چند دفتر و یک کیف و مانتو برای دختر بزرگترش،تا پیش همکلاسهایش خجالت نکشد...اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد...
آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید. مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.
بوی تند عرق و الکل دهان مرد حالش را بد کرده اما چاره ی دیگری ندارد.مرد با همان لبخند چندش آور میگوید:((فقط شرمنده.جای درست و حسابی ندارم)) و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد...ماشین تقریبا از شهر خارج می شود.ترس تمام وجودش را دربر گرفته اما فقط سکوت می کند و تصویر کودکانش در ذهنش مجسم میشود.
.........
مرد سوار ماشینش میشود و بدون اینکه ریالی به او بدهد ،در آن دشت تاریک رهایش می کند و با سرعت دور میشود.روی زمین می نشیند و با درماندگی ضجه میزند.
.........
وارد کوچه که می شود نور قرمز رنگ و گردان چراغ آمبولانسی توجهش را جلب می کند.هراس عجیبی تمام وجودش را در بر میگیرد.جلوتر که میرود آمبولانس را جلوی در خانه شان پیدا می کند.با وجودی لبریز از اضطراب و وحشت به طرف خانه می دود.دو نفر با لباس سفید برانکاردی را به طرف آمبولانس حمل می کنند.دختر بزرگش را روی برانکارد می بیند،درحالیکه چشمانش بسته و مچ دستش غرق در خون است...همه با اشک به او خیره شده اند و از نگاهشان ترحم می بارد.همان نگاههایی که تا امروز لبریز از سرزنش و نفرت بود.
کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.
برداشت دوم:
دختر جوان با لیوانی در دستش روی کاناپه لم داده و به ماجرایی که پسر جوان بغل دستی اش برایش تعریف می کند،گوش میدهد.گهگاهی با صدای بلند قهقهه میزند و بعد صدای خندیدنش چندین ثانیه ادامه پیدا می کند.لباسهای مارک و ساعت و طلاهای ارزشمند و گران قیمتی که به خودش آویزان کرده به طرز آشکاری جلب توجه می کند.دقایقی بعد،پسر دیگری او را به رقص دعوت می کند و او با لیوانی پر و همانطور قهقهه زنان از جایش بلند میشود.و چند دقیقه بعد تر، دست در دست پسری دیگر به طبقه بالا می رود و در حال مستی،از اینکه چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتد با صدای بلند می خندد.پله ها که هیچ،حتی پسر را هم نمیتواند درست ببیند.فرقی نمی کند، کیانوش باشد یا اردلان یا سام یا مسعود...درحالیکه به بازوان پسر تکیه می کند،لیوانش را بالا میگیرد و با خنده میگوید:((فقط یکی دیگه برام بریز))
و بعد کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.
عده ای از همسایه ها که توی کوچه جمع شده اند، به محض خروجش از خانه صدای پچ پچ ها و نگاههای معنی دارشان را آغاز می کنند.با عجله از کنارشان رد میشود.و از کنار پسر های جوانی که بی پروا متلک بارانش می کنند، و از کنار بقال کوچه که طبق معمول با دیدنش سرفه های تصنعی سر می دهد،عبور می کند.
کنار خیابان می ایستد و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.دختر جوانی با ظاهری آراسته و سوار بر ماشینی مدل بالا توجهش را جلب می کند.دختر کلافه از آنهمه ترافیک با ناخن های بلندش روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و به مهمانی آن شب فکر می کند.به هیچ عنوان دوست ندارد دیر برسد.
نگاه دختر لحظاتی به نگاه زن گره می خورد...
زن و دختر جوانی کنارش ایستاده اند و در حالیکه نگاه حسرت بار و تحسین آمیزشان را به دختر داخل ماشین دوخته اند، زیر لب درباره او حرف میزنند.
آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید.مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.
دختر نگاهش را از او میگیرد و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و با سرعت می رود...
پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد... دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد...
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟؟؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت...
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد...
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست...
چند سال گذشت... تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما
- فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاحشه آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟
پسرک محکم تر سیگار می کشد