پوچ
پوچ

پوچ

خداحافظی . . .

 

سلام
نیامدم که بنویسم! آمدم که بروم، برای همیشه...
می آییم، می رویم، می آییم، می رویم، می آییم، می رویم و دیگر هیچ...
قلم به دست گرفته ام پوچ تر از همیشه، دیگر هیچ ندارم که بنویسم.
دیگر گذشت آنروزها که می نوشتم و می نوشتم و می نوشتم

هر چه مجسم شد را می نویسم...

از کولی مشت زن بر در آهنی خانه تا پسر سیگار فروش و دخترک فالگیر شهر با من غریب
روزها و شب ها چه سخت می گذرند.

درین صفحات و لحظات که جای جایش جای پای دوستان بود چه روز ها و شب هایی که سخت ولی لذت بخش و به یاد ماندنی ماند.

روزی به رسم جوانی و شور دل به نوشته ها خوش کردیم و حال از هر فرصتی استفاده میکنیم تا به قولی به درکش واصل کنیم
-
آری سخت شده است زندگی! به سختی سخت ترین دلها ، به سختی مرگ که بار ها گفتم -از زبان شاملو که "من مرگ به دست سودم."
-
ولی چه شد؟؟؟
-
این روز ها، دیروز ها و امروز ها و فردا هاییست که به انتظار نشسته ام این مرگ را! مرگ لعنتی، کفری را بر دلم نشانده ای که همچون زنگاری رسوخ کرده بر صاف ترین لوح، بر پاک ترین تخته ی سفیدی که دیگر استادی بر آن با ماژیک های سیاه و آبی و سرخ و سبز هیچ نمی نویسد به یادگار این روزهایی که با هم سپری می کنیم...

میخواستم بنویسم ...

شاید نوشته باشم بر لوح دل ولی نخواند کسی ما را به سوی خویش

 مینویسم ولی چه را باید بنویسم.

تو بگو تا من بنویسم و در آن میان شاید پیدا کنم گم کرده خود را

ولی اگر تو نگویی من فقط از پوچ مینویسم

آری فقط پوچ، دیگر هیچ، دیگر هیچ در هیچ، پوچ در پوچ...
-
چرا؟؟!!
-
از خودت بپرس...
-
نمی دانم، نمی دانم، نمی دانم... اَااااااااااه...
-
بس است، برویم، فرار کنیم!
-
چرا فرار؟؟!!! ما که کاری نکردیم که از آن پشیمان باشیم...
-
آری! ولی بهتر است جوابت را با این سؤال که چرا بمانیم بدهم!؟ نه؟!
-
باشد می رویم. اما........ اما......... اما به کجا؟؟
-
مهم نیست! هر کجا!...
-
باشد، می رویم حالا...
-
برویم که دیگر این خاطرات تلخ ازین دیوار ها و کوچه ها که در میانشان می ایستادی و چون می آمد و می دیدت، گام می گرفت که بیاید و نمی خواستی که مبادا.........
می رویم که دیگر درین کوچه ها منتظرش نایستی و نیاید.
-
راستی از خودت پرسیده ای که اصلاً، که اصلاً "چرا بیاید؟"
-
هی................... بی وفایی..................
-
تعجب نکن! رسم روزگار این است. تا بوده همین بوده و هست...
-
اما نه برای من!
-
حتی برای تو...
-
ولی..........................
-
اما و اگر و شاید و باشد نیاور. همین است که هست!
- "
آن چه بود آن چه هست."
-
و چه پست؟!!!
-
آری هین قدر پست که می بینی، پست و حقیر و پوچ و بی هویت...
-
تمام شد؟؟؟
-
رفت!!!
...................................................
-
بیا برویم........
-
راستی دوستان من! کسانی که روزهایی به هنگام رونق این لامکان، می آمدید و می خواندید و می گفتید و می رفتید... دیگر نیایید که دیگر نیستیم!
دیگر هیچ نیست!
نه هیچ هست!
من نیستیم!...
-
برویم؟
-
نه، بگذار بگویم!
-
چه بگویی؟ برای که بگویی؟!؟
-
بیا برویم... همه رفتند، بیا برویم...
-
صبر کن!
خداحافظ همه ی نوشته های ما و من و تو، خداحافظ همه دقایقی که پس این نوشته ها رفتید... خداحافظی با شما سخت است، ولی خدا حافظتان!
-
صدای حلحله ی کاروان بلند شد ولی این بار کاروان بی من نمی رود. مرا نیز با خود می برد.
-
اما انگار دلبری نبود درین سراب! بود؟ آهای! بود؟؟؟
صدایی ضعیف گفت: "بود"
آن صدا را می شناختم. سال هاست که درین خاک مرده بود. از فرط جنون مرده بود. از بس بین صفا و مروه ی این سراب سعی کرده بود مرد...
-
که عاقبت جان باخت؟! خدایش بیامرزد...
-
همین؟
-
پس چی؟
-
هیچ...
و دیگر قلم ایستاد از نوشتن چون تو ننوشتی! و او که نوشت، پشیمان شد و با خود برد همه ی نوشته هایش! و من هم ننوشتم...

پس قلم ایستاد همچون قلبی که روز ها و ماه هاست که ایستاده است از تپیدن.

 

 

به دنبال کدامین واژه ایی . . .

به دنبال کدامین واژه ایی  تا او را از زبان زنگار گرفته مسلول باغ همسایه برچینم

آنجا که عقده ناگشوده خود را از آغوش باکره ایی تمنا میکنم

جهنم را آرزو میکنم تا به قولی " همنشینی با پرهیزکاران وهمبستری با دختران دست نخورده در بهشت آنچنان ارزانی شما باشد "

آن زخم خورده نیش چاقویتانم که با خود همسفری جز جذام ندارد

و هویتم امضایی به رنگ خون دلمه بسته بر روح

و حال که مرا به قربانگاه فرشتگان میبرند نظاره گر شیطانم که چگونه با خدای خود همبستر شده تا از آغوش بویناکش فرزندانی مجسم شوند

کلاغانی را یاد دارم که چشمان هرزه شقایق را میبوسند و خدایی که او را به نظاره نشسته

در چنین شبی بی ستاره شعله های خشم آتش است که دستان بیگانه اش را به تن شب میساید تا او را به زیر کشد

و منم که با مرگ خود در دهلیزی تاریک و طولانی  جام دوستی سر میکشم و دستهایم را گرم در دستانش مینهم .

آنجاست که زندگی را میبینم که با کینه بسویم می آید

دلم را پیشکش مرگ میکنم تا در بزم شبانه مان گناهانم را به تماشا نشیند

گناهانی که در حصار بد به انتظار پاداش خود از خدایی جلاد پایکوبی میکنند

 

 

 

                                                                پوچ

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

من با دل خود غریبه بودم من با تن خود آشنا نبودم

نفسم فریاد سکوت دلم بود از ته باغ نیستی

در آن لحظه که پیرمرد کور رهگذر کوچه خیال در پی چیدن کال میوه نهال باکره هوس بود  

من فقط نیمه تاریک خورشید آنجا که دختر همسایه تکه نان خشک را با نیش دندان می بوسید سپری کردم

من وصله ناجور به باغ شفق و هوسناک به دیدن دیر آمدگان

من طاقت دیدن روسپیی بنام خورشید را نداشتم

او که تنش قربانگاه همه احساسات تبلور یافته است

من میپرسم

نه آنگونه که همگان میپرسند

من آنگونه میپرسم که قلندر از پنجره باز نشده فردا پرسید

پس گوش بده

این سوی دیوار کاه گلی تن من مردی ایستاده که سراسر خشت ترس است

نگاهش تهی از بوسه و مشامش پر از عطر گندآلود لبی مردابی

مغزش  آبستن مرگ

و اوست که با دستان ابتذالش گونه های خورشید را متقاعد به همخوابگی میکند و تنش زیستگاه فریب

با او از غروب بی همسر بگوید و ستارگان متعفن حرامزاده

و حال این منم که بدنبال شعر هویت برای آن زنا زادگانم

چرا که من مدت زمانیست که پدر آنها را روشن نیافته ام

و در تاریکی بدنبال نیمه خوب خورشیدم تا با او به ابدیت بیاویزم و برقصانم چشمان هرزه ایی را

 

 

                                                                                     پوچ

 

واژه

با تو آسان میشود واژه را معنا نمود

واژه تنهایی

واژه عشق و محبت               واژه رسوایی

می توان آنرا نهان کرد

در گوشه ایی از قلب خویش

تا که شاید تا ابد پنهان بماند

واژه ها را میتوان دنبال کرد

               گام به گام               کوه به کوه               دریا به دریا

                              تا رسد بر عرش ذات لایموت

واژه ها بوی تبسم میدهند

بوی پاک عشق عذرا میدهند

واژه ها مفهوم و معنایی ندارند

تا تو در قلبم نباشی

                    من تو را در عمق معنا یافتم

من در این آشفته بازار جهان

معنی مهر و محبت طالبم

               تا که شاید یابم آنرا در فراسوی زمان

قدرت اینرا ندارم تا کنم معنا

کتاب انزوا

انزوا

شاید که اینست عالم عشق به تو

گر تو باشی می توان هفت شهر را معنا نمود

هفت اقلیم سرا پا زندگی

 

 

 

                                                                        پوچ

دیگر شعرهایم را به تو تقدیم نمیکنم

دیگر شعرهایم را به تو تقدیم نمیکنم

چرا که نفست را با کس دیگری تقسیم میکنی و برایش از گل یخ میگویی . . .

باشد که خدایت را به صلیب کشم

 خورشیدت را به تاریکترین شب یلدایی لعنت میکنم 

آهنگت را در تاریکخانه فردا فراموش

بودنت را خلاصه مینویسم بر تن سنگ خارای قبر دختر چهارده ساله کودکی ام

در نگاهت قحبه ایی را نقاشی میکنم که در میان پاهایش آتشکده ایی خفته ، سکوت را عربده میکشد .

پستانهایت را در دهان سگ هرزه ایی مینشانم تا دیگر چون تویی جوانه نزند 

هرگز نخواهم چو کبک خرامی در بیشه زار تنم رخنه کرده و چنگانت را در تنم فرو کنی و از زندگی ترنمی سر نهی

 

حال که شب از پس مژگانم میرسد و خوابی سرد تنم را به زیر میکشد از پس پنجره ام با تو ای بوف رویایی از انسان شدنم میگویم .

از انسانی که دریغ . . .

 

 

                                                           پوچ

بی تو . . .

بی تو ، ثانیه ها را تکرار ناقوس هوس انگیز مرگ در کلیسای تنهایی خود می بینم .

بی تو ، دستان شب ، شاه بیت غزل مانده بر لب شمعدانی گلدان را به غارت خواهند برد .

بی تو ، مرا یارای نوشیدن از جام عشقی نیست .

بی تو ، هرگز نمی توان بوسه گرم را معنی کرد .

بی تو ، حتی واژگان هم بوی تعفن میدهند .

بی تو ، سرد و پژمرده همچون باغ خزان زده روزهایم را به دیروز می سپارم و کهولت دقایقم را در ذهن دخترک پابرهنه کولی جستجو میکنم .

بی تو ، ابدیت را در سنگ فرش چشمان به غروب نشسته کلاغ پیر وسعت گرفته بر بوم نقاشی میتوان یافت .

بی تو ، شبم را با دلتنگی هایش تنها گذاشته تا همه بدانند

" آنکه روزت را با او گذراندی میتوان فراموش کرد ولی او که شبت را تقسیم کردی هرگز . . .

 

 

                                                          پوچ