ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
با تو آسان میشود واژه را معنا نمود
واژه تنهایی
واژه عشق و محبت واژه رسوایی
می توان آنرا نهان کرد
در گوشه ایی از قلب خویش
تا که شاید تا ابد پنهان بماند
واژه ها را میتوان دنبال کرد
گام به گام کوه به کوه دریا به دریا
تا رسد بر عرش ذات لایموت
واژه ها بوی تبسم میدهند
بوی پاک عشق عذرا میدهند
واژه ها مفهوم و معنایی ندارند
تا تو در قلبم نباشی
من تو را در عمق معنا یافتم
من در این آشفته بازار جهان
معنی مهر و محبت طالبم
تا که شاید یابم آنرا در فراسوی زمان
قدرت اینرا ندارم تا کنم معنا
کتاب انزوا
انزوا
شاید که اینست عالم عشق به تو
گر تو باشی می توان هفت شهر را معنا نمود
هفت اقلیم سرا پا زندگی
پوچ
دیگر شعرهایم را به تو تقدیم نمیکنم
چرا که نفست را با کس دیگری تقسیم میکنی و برایش از گل یخ میگویی . . .
باشد که خدایت را به صلیب کشم
خورشیدت را به تاریکترین شب یلدایی لعنت میکنم
آهنگت را در تاریکخانه فردا فراموش
بودنت را خلاصه مینویسم بر تن سنگ خارای قبر دختر چهارده ساله کودکی ام
در نگاهت قحبه ایی را نقاشی میکنم که در میان پاهایش آتشکده ایی خفته ، سکوت را عربده میکشد .
پستانهایت را در دهان سگ هرزه ایی مینشانم تا دیگر چون تویی جوانه نزند
هرگز نخواهم چو کبک خرامی در بیشه زار تنم رخنه کرده و چنگانت را در تنم فرو کنی و از زندگی ترنمی سر نهی
حال که شب از پس مژگانم میرسد و خوابی سرد تنم را به زیر میکشد از پس پنجره ام با تو ای بوف رویایی از انسان شدنم میگویم .
از انسانی که دریغ . . .
پوچ
بی تو ، ثانیه ها را تکرار ناقوس هوس انگیز مرگ در کلیسای تنهایی خود می بینم .
بی تو ، دستان شب ، شاه بیت غزل مانده بر لب شمعدانی گلدان را به غارت خواهند برد .
بی تو ، مرا یارای نوشیدن از جام عشقی نیست .
بی تو ، هرگز نمی توان بوسه گرم را معنی کرد .
بی تو ، حتی واژگان هم بوی تعفن میدهند .
بی تو ، سرد و پژمرده همچون باغ خزان زده روزهایم را به دیروز می سپارم و کهولت دقایقم را در ذهن دخترک پابرهنه کولی جستجو میکنم .
بی تو ، ابدیت را در سنگ فرش چشمان به غروب نشسته کلاغ پیر وسعت گرفته بر بوم نقاشی میتوان یافت .
بی تو ، شبم را با دلتنگی هایش تنها گذاشته تا همه بدانند
" آنکه روزت را با او گذراندی میتوان فراموش کرد ولی او که شبت را تقسیم کردی هرگز . . .
پوچ