پوچ
پوچ

پوچ

پانزده

پانزده

 در این ایوان

 که اکنون  ایستاده ام

 سال تحویل  می شود

 در آن  غروب  ماه اسفند

  از همه ی  یاران شاعرم

  در این ایوان  یاد کرده ام

 مادرم

 در این ایوان

 در روزی بارانی

 سفره را پهن کرده بود

 برای فهرست  عمر من

 ناتمام  گریه کرده بود

  همه ی  عمر  در پی  فرصتی  بود

  که  برای  من در این ایوان

 از یک صبح  تا یک شب

 گریه کند

شفای من

سالهای پیش  در یک غروب  پاییزی

در خیابانی  که سرانجام  دانستم

 انتها ندارد

 گم شد

 مادرم

 در ایوان

 وقوع  خوشبختی  را برای ما دو تن

  من و مادرم

 حدس  زده بود

  صدای  برگ ها  را شنیده بودیم

آمیخته  به  ابر  بودم

 زبانم  لکنت داشت

 قدر و منزلت  اندوه  را می دانستم

پس

 هنگامی  که گریه  هم  بر من عارض  شد

  قدر گریه  را هم  دانستم

 همسایه ها

 به من گفتند :  اندوه  به تو  لطف  داشته است

 که در ماه اسفند  به سراغ  تو آمده  است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد