پوچ
پوچ

پوچ

اردیبهشت

عاشق نمیشدم اگر آن اردیبهشت نبود


اردیبهشت نبود اگر آن اردیبهشتی ام نبود


به گمان که بین من و تو و اردیبهشت راهی نیست


پس میبوسمت در حوالی امروز خود


دقایقی که در ثانیه ثانیه اش خزان بود و زرد


میشود که کاشت دلتنگیهایم را


چرا که به دستان اردیبهشتی ات ایمان دارم


سجده زدن به نرگس چشمان تو شرک نمیشود


این آخرین حرف امروز من نبود


تو خود خواستی و خدای ستمگرت

می خواهم بغلم کنی ؟

می خواهم بغلم کنی ؟

محکم ، از آنهایی که نفسم چفت شود روی قلبت

حتی خدا هم بینمان نباشد ...

می خواهم بغلم کنی ؟

دلم تنگ است ، دلتنگ سرزمین تنت ،

برای بازوانت که دورم گره شود

برای بوی خوشی که آغوشت دارد ...

می خواهم بغلم کنی ؟

هیچ نشنوی،

هیچ نبینی،

فقط بگذاری های های اشک بریزم

گریه کنم...

و آرام در گوشم بگویی :

مگر من نباشم که اینجور گریه کنی

می خواهم بغلم کنی ؟

تمام دنیا می دانند ،

از خدا که پنهان نیست

از تو هم پنهان نباشد

 همین شبهاست

که دلتنگی کاری دستم دهد

و در حسرت لمس عکسانت

برای همیشه بمانم ...

می خواهم بغلم کنی ؟

سیاست و اجتماع در شعر شاملو

 آن‌جا که شاملو شاعری است بسیار سیاسی اندیش، اجتماع را نیز همواره از دریچه‌ی سیاست می‌بیند و حس می‌کند. او حتی «عشق به انسان را در عرصه‌ی مبارزه‌ی سیاسی دریافته است. او بنا به تأکید خویش در اشعارش، پیش از ورود به عرصه‌ی مبارزه به مسأله «انسان» و ارزش همبستگی بشری واقف نبوده است. اما از آن پس با توجه به زندگی و مرگ انسان‌های بزرگی که هدف زندگی و مرگشان، آزادی و دادگری و پاسداری از شأن و شرف آدمی بوده است، شعرش را وقف ستایش انسان کرده است.»

به همین سبب «انسان» در شعر او، وجهه‌ای ویژه و رنگی مشخص به خود گرفته است. و در ذهن او مفهوم انسان از مفهوم مبارزه‌ی سیاسی گسست ناپذیر می‌باشد و این بیش از هر چیز نشان از آن دارد که او یک انسان سیاسی است. بر پایه‌ی آن‌چه از شعرهایش برمی‌آید وی نگران حال جامعه‌ی خود و مردم است و ظاهراً بزرگ‌ترین دغدغه‌ی او مفاهیم سیاسی اجتماعی همچون حاکمیت عدالت، آزادی و فضیلت است. او این گمشده‌های خود را در سیاست و مبارزه‌ی سیاسی می‌یابد و در فکر التیام آلام جامعه‌ی خویش است. او خود می‌گوید:

«و من اگر انسان باشم نمی‌توانم از درد شما غافل باشم. در عاشقانه‌ترین شعرهای من عقیده‌ای اجتماعی پیدا می‌کنید. چرا؟ برای این‌که من دور نیستم از جامعه‌ام. من جامعه‌ام را حس می‌کنم و این اصلاً تخته‌ی پرش من است.»3

شاملو نه تنها خود دغدغه‌ی مبارزه و آزادی و مردم را در دل دارد بلکه تمامی آحاد جامعه را دعوت به توجه به این موضوعات می‌کند و دوست دارد همه‌ی مردم با همدیگر این درد بزرگ را حس و لمس کنند:

یاران ناشناخته‌ام

چون اختران سوخته

چندان به خاک تیره فرو ریختند سرد

که گفتی

                دیگر

                                زمین

                                                همیشه

                                                                شبی بی‌ستاره ماند

آنگاه

                من

                                که بودم

جغد سکوت لانه‌ی تاریک درد خویش

چنگ زهم گسیخته زه را

یک سو نهادم

فانوس برگرفته به معبر درآمدم

گشتم میان کوچه‌ی مردم

این بانگ با لب‌ام شرر افشان

«-آهای!

از پشت شیشه‌ها به خیابان نظر کنید!

خون را به سنگفرش ببینید!

این خون صبحگاه است گویی به سنگفرش

کاین گونه می‌تپد دل خورشید

در قطره‌های آن . . . . »

راز

شاید دیگر پس از این

قلمم را بسپارم به  دست « باد»

او به جای من شعر بگوید

شاید دیگر پس از این

تنها «باد»

نشانی

برف و

باران و

شعله‌ی

عشق تازه‌ام را بداند .

مرداب


دگر از وحشت مرداب، خودم دلگیرم
به خدا منتظر فرصت یک تغییرم
من اگر برکه صفت ماندم و دریا نشدم
چه کنم بسته تقدیرم و بی تقصیرم
مگذارید دگر بر سر راهم تله ای
من خودم بی تله در دام خودم زنجیرم!

وصیت یک سرباز

این‌ وصیت‌نومه‌ی‌ منه‌ ! مادر !

از تو شیکم‌ِ یه‌ کوسه‌ بَرات‌ می‌نویسمش‌ !

کوسه‌یی‌ که‌ تو اَروند به‌ دنیا اومده‌ وُ

شاید یه‌ روز بیفته‌ تو تورِ ماهیگیرای‌ بندر قاسمیه‌ ، یا چتله‌ وُ دِیلم‌...

این‌ جنگ‌ِ لعنتی‌ فقط‌ واسه‌ کوسه‌ها برکت‌ داشت‌ !

اونا رُ از تموم‌ِ اقیانوسای‌ دُنیا کشوند این‌جا !

می‌گن‌ بوی‌ خون‌ِ آدمی‌زاد کوسه‌ها رُ مَس‌ می‌کنه‌ !

من‌ به‌ این‌ حرف‌ ایمون‌ دارم‌ !

آخه‌ با یه‌ گولّه‌ تو سینه‌ رو آب‌ شناور بودم‌

که‌ یهو دیدم‌ تو دِل‌ِ یه‌ کوسه‌ی‌ پونزده‌ مِتری‌اَم‌ !

قول‌ بده‌ به‌ وصیتم‌ عَمَل‌ کنی‌ ! مادر !

بدون‌ من‌ واسه‌ دفاع‌ از حرمت‌ِ گیسای‌ سفیدِ تو رفتم‌ جبهه‌ ، 

وَگَرنه‌ هیچ‌ خاکی‌ ارزش‌ِ این‌ُ نداره‌ که‌ یه‌ آدم‌ بَراش‌ بمیره‌ !

خاک‌ فقط‌ وقتی‌ قیمتی‌ می‌شه‌ که‌ ، 

روش‌ بذر بپاشی‌ُ آبش‌ بِدی‌ُ محصول‌ درو کنی‌ !

(یعنی‌ کاری‌ که‌ کشاورزا رو زمینا می‌کنن‌ !)

 

قول‌ بِده‌ بَرام‌ گریه‌ کنی‌ ! مادر !

آخه‌ گریه‌ داره‌ دونستن‌ِ این‌ که‌ ، 

پاره‌ی‌ تن‌ِ آدم‌ُ یه‌ کوسه‌ پاره‌ پاره‌ کرده‌ !

قول‌ بِده‌ نذاری‌ برادرام‌ زیرِ طوق‌ِ اربابی‌ بِرَن‌ !

نباید کسی‌ از عَرَق‌ِ پیشونی‌ِ ما نون‌ درآره‌ !

ما تازه‌ تاج‌ِ شاه‌ُ از سَرِش‌ برداشته‌ بودیم‌ ، 

تازه‌ می‌خواستیم‌ ببینیم‌ آزادی‌ چه‌ مزّه‌یی‌ داره‌ ، 

تازه‌ داشتیم‌ دوست‌ُ دُشمن‌ُ می‌شناختیم‌ که‌ یهو جنگ‌ شُد !

اَمون‌ از این‌ عربای‌ لعنتی‌ !

همیشه‌ نفس‌ کشیدن‌ُ حروم‌ِ ما کردن‌ !

همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌ِ تِرِکمون‌ !

همیشه‌ی‌ این‌ تاریخ‌...

 

قول‌ بده‌ برادرم‌ این‌ تاریخ‌ِ لعنتی‌ُ عَوَض‌ کنن‌ !

نذارن‌ مث‌ِ همیشه‌ ، 

یکی‌ عَرَق‌ بریزه‌ وُ یکی‌ دیگه‌ همه‌ چی‌ُ بالا بِکشه‌ !

نذارن‌ کس‌ِ دیگه‌یی‌ واسه‌شون‌ تصمیم‌ بگیره‌ !

نذارن‌ کسی‌ دستش‌ُ جلو لَبای‌ اونا بگیره‌ واسه‌ بوسیدن‌ !

ما واسه‌ همین‌ چیزا شاه‌ُ کلّه‌پا کردیم‌ دیگه‌ !

 

بِهِم‌ قول‌ بده‌ ! مادر !

قول‌ بِده‌ نذاری‌ خَم‌ شه‌ زانوهاشون‌ !

نذاری‌ چشمشون‌ به‌ دهن‌ِ یکی‌ دیگه‌ باشه‌ وُ

مث‌ِ یه‌ گلّه‌ بُز هَر جا که‌ می‌گه‌ بِرَن‌ !

قول‌ بده‌ نذاری‌ کسی‌ با خونم‌ رو دیوارا شعار بنویسه‌ !

نذاری‌ اِسمم‌ُ بذارن‌ رو کوچه‌مون‌ !

این‌ کارا هیچّی‌ رُ عَوَض‌ نمی‌کنه‌ !

من‌ کوچه‌مون‌ُ به‌ همون‌ اِسم‌ِ نسترن‌ دوس‌ دارم‌ !

نسترن‌ ، نسترن‌... نسترن‌ اِسم‌ِ دخترِ همسایه‌ی‌ سه‌ تا خونه‌ اون‌وَرتَرمون‌ بود !

چشماش‌ مث‌ِ شبای‌ چهارشنبه‌سوری‌ برق‌ می‌زَد !

یادم‌ نمی‌ره‌ اون‌ چراغا ، اون‌ فِشفشه‌ها ، اون‌ آتیشا...

ستاره‌های‌ آسمون‌ِ جبهه‌ ، 

چشمای‌ نسترن‌ُ یادم‌ می‌نداخت‌ !

حتّا شبای‌ عملیاتَم‌ که‌ دَم‌ به‌ دَم‌ خُمپاره‌ می‌اومدُ

منوّرا آسمون‌ُ عینهو روز روشن‌ می‌کردن‌ ، 

من‌ تو فکرِ برق‌ِ چشمای‌ نسترن‌ بودم‌ !

حالا اِسم‌ِ به‌ این‌ قشنگی‌ رُ از رو اون‌ کوچه‌ بردارن‌ که‌ چی‌؟

که‌ یکی‌ رفته‌ تا هزارتا دیگه‌ بمونن‌ُ زنده‌گی‌ کنن‌؟

خُب‌ این‌ رسم‌ِ آدمی‌زاده‌ !

پَس‌ کلمه‌ی‌ ایثار 

ـ که‌ این‌ روزا به‌ دهن‌ِ هَر اُزگَلی‌ میاد ـ یعنی‌ چی‌؟

مگه‌ ما خُل‌ بودیم‌ تنمون‌ُ سپرِ سُرب‌ِ داغ‌ کنیم‌؟

مگه‌ خُل‌ بودیم‌ بزنیم‌ به‌ اَروندُ 

ترکش‌ بخوریم‌ُ شام‌ِ کوسه‌ها بشیم‌؟

ما این‌ کارا رُ نکردیم‌ که‌ یکی‌ دیگه‌ بیادُ

پوتینامون‌ُ پاش‌ کنه‌ وُ 

با لَگَد بزنه‌ تو دهن‌ِ هَِر کی‌ سوال‌ داره‌ !

 

نذار عکسم‌ُ رو دیوارِ هیچ‌ گُذری‌ نقّاشی‌ کنن‌ ! مادر !

اگه‌ میل‌ِ من‌ باشه‌ که‌ می‌گم‌ ، 

رو تموم‌ِ دیوارای‌ شهر 

عکس‌ِ چشمای‌ نسترن‌ُ بِکشن‌ !

نذار ما رُ چماق‌ کنن‌ تو سَرِ این‌ جماعت‌ !

نذار بازی‌ بِدن‌ اون‌ همه‌ غیرت‌ُ !

نذار از پسرات‌ تابلوی‌ تبلیغاتی‌ بسازن‌ !

اونا اگه‌ دِل‌ داشتن‌ ، کنارِ من‌ تو دِل‌ِ این‌ کوسه‌ بودن‌ ، 

نه‌ اون‌ بالا مالاها !

 

به‌ وصیتم‌ عمل‌ کن‌ ! مادر !

اینا تنها حرف‌ِ من‌ نیس‌ !

حرف‌ِ خیلیای‌ دیگه‌س‌ !

تو اقیانوسای‌ دُنیا کوسه‌های‌ زیادی‌ زنده‌گی‌ می‌کنن‌ ، 

که‌ پلاک‌ِ سربازای‌ ایرونی‌ تو شیکماشونه‌ !


مزاحم

داستان کوتاه خانم محترم!
مزاحم
این یه واقعیته! امیدوارم به خاطرش فیلتر نشینم…. فیلتر نکن آقااااا ! 
عصر جمعه است و دلم گرفته . می زنم تو خیابون و از سرازیری توی بلوار پیاده میرم سمت پله های پارک که یهو یه ماشین بوق می زنه ، به روی خودم نمیارم و به سرعت قدمهام اضافه می کنم. کمی جلوتر ترمز می زنه. حالیمه چی کار داره می کنه. به روی خودم نمیارم و از کنارش بی تفاوت رد می شم.

سرعتش را هم قدم من می کنه و شیشه ی سمت کمک را میده پایین و می گه : خانوم محترم کجا تشریف می برید؟ جواب نمی دم. نیشش را تا بناگوش باز می کنه و باز می گه : خانوم عزیز ، بنده همه جوره در خدمت شما هستم. با صدای سگی که اماده پاچه گرفتنه میگم که مزاحم نشه ، اما خوب حالیش نیست. لابد فکر می کنه دارم «ناز» می کنم.

نیش ترمزی می زنه و همانطور در حال رانندگی کیف پولش را از جیب شلوارش می کشه بیرون.: خانوم محترم ، بیا بابا ،هر چی تو بگی،قربونت برم، ضد حال نزن دیگه .لای کیف پولش را باز کرده و اسکناس وچک پول تعارف می کنه و همزمان چشمک می زنه که سخت نگیرم.

یک آن هوس می کنم که بپرم و در ماشینش را باز کنم و بکشمش پایین و با قوت هر چه تمام تر ، پس کله اش را بگیرم و صورتش را توی شیشه ی ماشینش خورد کنم اما چون با خشونت مخالفم منصرف می شوم.( البته دلیل اصلیش اینه که زورم بهش نمی رسه) . دستهام را می ذارم روی شیشه و تا سینه خم می شم توی ماشین. .گل از گلش شکفته ، دور و برم را نگاه می کنم و فاصله ام را تا پارک می سنجم.
توی خیابون هیچ کس نیست. لبخند پهنی می زنم و می پرسم: حالا چی چی داری؟ کیفش و بالا میاره و نگاه هرزه اش از روی لبهایم تا سینه ها پایین می آید، کیف پول را توی هوا می قاپم و با تمام قدرتم پرت می کنم آن طرف بلوار و مثل فشنگ به سمت پارک می دوم. پشت سرم صدای کشیده شدن ترمز دستی و باز شدن در ماشین می آید و مردک از ته جگرش فریاد می زند:

اووووووووووووووووووووووووووووووی، جنده !
و من همین طور که می دوم با خودم فکر می کنم که چقدر جالب است که در ایران تا وقتی فکر می کنند جنده ای ، خانوم محترم صدایت می کنند و وقتی مشخص می شود این کاره نیستی تبدیل به یک جنده می شوی …..!

زندگی

۱- من زندگی را دوست دارم
ولی از زندگی دوباره می ترسم!
دین را دوست دارم
ولی از کشیش ها می ترسم!
قانون را دوست دارم
ولی از پاسبان ها می ترسم!
عشق را دوست دارم
ولی از زن ها می ترسم!
کودکان را دوست دارم
ولی از آینه می ترسم!
سلام را دوست دارم
ولی از زبانم می ترسم!
من می ترسم ، پس هستم
این چنین می گذرد روز و روزگار من
من روز را دوست دارم
ولی از روزگار می ترسم

۲ – چه مهمانان بی دردسری هستند مردگان
نه به دستی ظرفی را چرک می کنند
نه به حرفی دلی را آلوده
تنها به شمعی قانعند
و اندکی سکوت…

۳- درختان می گویند بهار
پرندگان می گویند ، لانه
سنگ ها می گویند صبر
و خاک ها می گویند مصاحب
و انسان ها می گویند «خوشبختی»
امّا همه ی ما در یک چیز شبیهیم ،
در طلب نور !
ما نه درختیم
و نه خاک .
پس خوشبختی را با علم به همه ی ضعف هامان در تشخیص ،
باید در حریم خودمان جستجو کنیم …

۴- کهکشانها کو زمینم؟
زمین کو وطنم؟
وطن کو خانه ام؟
خانه کو مادرم؟
مادر کو کبوترانم؟
من گم شدم در تو یا تو گم شدی در من ، ای زمان؟…

۵- در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زمین
پاپوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به جز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

۶- نیم ساعت پیش ،
خدا را دیدم قوز کرده با پالتوی مشکی بلندش
سرفه کنان در حیاط از کنار دو سرو سیاه گذشت
و رو به ایوانی که من ایستاده بودم آمد ،
آواز که خواند تازه فهمیدم ،
پدرم را با او اشتباهی گرفته ام !

۷- ما چیستیم ؟!
جز ملکلولهای فعال ذهن زمین ،
که خاطرات کهکشان هارا
مغشوش میکند!

۸- بی تو
نه بوی خاک نجاتم داد
نه شمارش ستاره ها تسکینم
چرا صدایم کردی
چرا ؟
سراسیمه و مشتاق
سی سال بیهوده در انتظار تو ماندم و نیامدی
نشان به آن نشان
که دو هزار سال از میلاد مسیح می گذشت
و عصر
عصر والیوم بود
و فلسفه

۹- و رسالت من این خواهد بود
تا دو استکان چای داغ را
از میان دویست جنگ خونین
به سلامت بگذرانم
تا در شبی بارانی
آن ها را
با خدای خویش
چشم در چشم هم نوش کنیم

۱۰- شب در چشمان من است
به سیاهی چشمهایم نگاه کن
روز در چشمان من است
به سفیدی چشمهایم نگاه کن
شب و روز در چشم های من است
به چشمهایم نگاه کن
پلک اگر فرو بندم
جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت

۱۱- به من بگویید
فرزانه گانِ رنگ بوم و قلم
چگونه
خورشیدی را تصویر می کنید
که ترسیمش
سراسر خاک را خاکستر نمی کند ؟

۱۲- انسانم !
ساکت ، چون درخت سیب !
گسترده ، چون مزرعه ی یونجه !
و بارور ، چون خوشه ی بلوط !
به جز خداوند ،
چه کسی شایسته ی پرستش من خواهد بود ؟!

۱۳- میزی برای کار ،
کاری برای تخت ،
تختی برای خواب ،
خوابی برای جان ،
جانی برای مرگ ،
مرگی برای یاد ،
یادی برای سنگ ،
این بود زندگی …

۱۴- نیستیم !
به دنیا می آییم
عکس ِ یک نفره می گیریم !
بزرگ می شویم ،
عکس ِ دو نفره می گیریم !
پیر می شویم ،
عکس ِ یک نفره می گیریم …
و بعد
دوباره باز
نیستیم

۱۵- بی شک جهان را به عشق کسی آفریده اند ،
چون من که آفریده ام از عشق
جهانی برای تو !

۱۶- ما
در هیأت پروانه ی هستی
با همه توانایی ها و تمدن هامان شاخکی بیش نیستیم !
برای زمین ، هفتاد کیلو گوشت با هفتاد کیلو سنگ تفاوتی ندارد
یادمان باشد کسی مسئول دلتنگی ها و مشکلات ما نیست
اگر ردپای دزدِ آرامش و سعادت را دنبال کنیم
سرانجام به خودمان خواهیم رسید.

۱۷- خورشید جاودانه می درخشد در مدار خویش
ماییم که پا جای پای خود می نهیم و غروب می کنیم
هر پسین
این روشنای خاطر آشوب در افق های تاریک دوردست
نگاه ساده فریب کیست که همراه با زمین
مرا به طلوعی دوباره می کشاند ؟