پوچ
پوچ

پوچ

تنهای تنها

کز کرده ام

تنهای تنها

اما نه

تنها نیستم چرا که این درد لعنتی رهایم نمیکند و چون همسایه ای سمج روز و شبم و دید میزنن

هر از چند ساعتی یکبار صدای این موجودات عزیز و بی رحم را میشنوم که به کلون در مغزم میکوبند

حوصله جدال باهاشون رو ندارم

با کلی احترامات فائقه در رو بروشون باز میکنم تا خودشون از خودشون پذیرایی کنن

مثل بختک افتادن روی این مغز بی صاحب و شروع به خوردن میکنن

بخورید بدبختای مغز ندیده

 

 

 

 

پوچ

مرداب


دگر از وحشت مرداب، خودم دلگیرم
به خدا منتظر فرصت یک تغییرم
من اگر برکه صفت ماندم و دریا نشدم
چه کنم بسته تقدیرم و بی تقصیرم
مگذارید دگر بر سر راهم تله ای
من خودم بی تله در دام خودم زنجیرم!