پوچ
پوچ

پوچ

راز

شاید دیگر پس از این

قلمم را بسپارم به  دست « باد»

او به جای من شعر بگوید

شاید دیگر پس از این

تنها «باد»

نشانی

برف و

باران و

شعله‌ی

عشق تازه‌ام را بداند .

خدا جون متشکریم که چشم دادی بهمون

واسه گریه کردن و دیدن این دنیای زشت

مرسی که پا به ما دادی واسه سگ دو زدن

واسه گشتن تو جهنم دنبال راه بهشت

آخه شکرت ای خدا واسه جهان به این بدی

چی می شد اگه تو دست به ساختنش نمیزدی

خدا جون ممنون از از این که دو تا دست دادی به ما

تا اونارو رو به هر مترسکی دراز کنیم

خدا جون مرسی از این دلی که تو سینمونه

میتونیم دل یکی دیگرو بازیچه کنیم

من و ایران من

این ها فقط الفاظ و عبارات  نیست . این ها را قطعات  ادبی  نام  نمی توان  نهاد

این ها چیزی  نیست  که  کهنه  بشود، زیرا من  این ها را با خون  دل  نوشته ام

شعله ای  که  از قلب ام  برآمده  و وجود مرا لرزانده ; ارتعاش  به  دست ام  داده

قلم ام  را بر کاغذ لغزانده  و باعث  به وجود آمدن  این  قطعه ها شده  است . یعنی

آتشی  مرا سوزانده  و این ها خاکستر منست  که  از سوراخ  قلم  روی  کاغذ نقش

بسته  است . وگرنه  من  با نوشتن  این  جمله ها مشق  نویسنده گی  نمی کرده ام 

باری  من  این ها را همه  تنها به خاطر عشق ام ، تنها به خاطر ایران ام  نوشته ام 

 

 

بر مرمر سپید

 

پس  از من  تا ایران  زنده  است  بر مرگ  من  اشک  مریزید. با یک  پرچم  ایران

کفن ام  کنید و به  سنگ  مزارم  بنویسید

 

زیر این  توده ی  خاک ، میان  استخوان هائی  کم  و بیش  پوسیده ، هنوز دلی  به

عشق  ایران  می تپد. پس  این جا تاملی  کن  و بر خفته  به  یادی  منتی  گذار

 

معبود من  ایران ، ایمان  من  ایران ، خدای  من  ایران ، آری  آری  همه  چیز من

ایران  بود. - پس  اگر می خواهی  برای  آرامش  روح  من  دعائی  بخوانی ، و

بدین گونه  مرا تا زیر بار سنگین  معاصی  خویش  از پا در نیافتم  نیروئی  ببخشی ،

به  عظمت  ایران  دعائی  کن : بگو ((ایران  پاینده  باد!)) و بخواه  که  ایران  پاینده

بماند، تا چون  خواستی  بتوانی  که  برای  پاینده گی ی  ایران  فداکاری  کنی

 

آری  همیشه  بگو ((پاینده  باد ایران !))... با زبان  بگو، با قلب  بخواه ، و با عمل

بنما که  ایران  را پاینده  می خواهی

 

                                                                  احمد شاملو

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد

روزی ما دوباره کبوتر هایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی دست زیبایی را خواهد گرفت
.
روزی که کمترین سرود

بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری است
روزی که دیگر درهای خانه شان را نمی بندند
قفل
افسانه یی ست
وقلب
برای زندگی بس است
.
روزی که معنای هر سخن دوست داشتن است

تا تو به خاطر آخرین حرف دنبال سخن نگردی
.
روزی که آهنگ هر حرف

زندگی ست
تا من به خاطر آخرین شعر رنج جست و جوی قافیه نبرم
.
روزی که هر لب ترانه یی ست

تا کمترین سرود ، بوسه باشد
.
روزی که تو بیایی برای همیشه بیایی

و مهربانی با زیبایی یکسان شود
.
روزی که ما دوباره برای کبوترهایمان دانه بریزیم
. . .
و من آن روز را انتظار می کشم

حتی روزی که دیگر نباشم
!


                                                                       شاعر ازادی

                                                                       احمد شاملو

زخمی تازیانه ارتداد صداقتم

زخمی تازیانه ارتداد صداقتم
در قلعه ای بزرگ که خشت به خشت ازوهم ساخته شده
زیر سنگی گران که وزنش حاصل حقارتیست که نگاه عابران ارمغان دارد
دست در زنجیری دارم
پا در زنجیری دارم
زنجیری که باور نمی­کنند ، می شود باز گشت
و در دست جلادی که انگل وار به گوشتم می­زند دشنه
جلادی که حاصل گذشته است
و دشنه ای که جنسش از خاطرات است
و بندی که حاصل نادانیست
و بتی که به قیمت اشک می­پرستمش
و زندانی که خود زندان بان آن هستم
و بختی که سیاه نشد ، جز با ظلمت ابلهانه­ی نا امیدی
اینک چه باک ؟
پیکره ای از من بتراشید
و هنرتان را جز به آن کار برید که پستی و بلندی اندامم را ترسیم کنید
هنرتان را بیازمایید در تجسم اشتباهات من
و بیازمایید که آیا میتوان غم را با اوج و پست وار تراشی نشان داد ؟
و آیا می­توان جز با نگاه ، حس مرگ را تصویر کرد ؟
اینک این خاطره­ی من
جهان من جز قطعه طلایی نبود درخشان
که زمان کدرش می­کرد
دنیای من جز این نبود
حقارتش همچون لذتی بود که در لحظه­ ای پس
هیچ از آن باقی نبود !
شگفتا که بدنبال ابلیس جستجو کنی در انگاره ای وحشت افکن
که همین قتل اعتیاد گونه­ی زمان چهره­ی پتیاره­ی ابلیس بود
آه اگر سرمایه ای داشتم
نه آنچنان که بتوانم بشمارمش
آنچنان پر شکوه که در دست محدود ، حد زده­ی مبتذل شمارش جای نگیر

 

                                                                      احمد شاملو