پوچ
پوچ

پوچ

اردیبهشت

عاشق نمیشدم اگر آن اردیبهشت نبود


اردیبهشت نبود اگر آن اردیبهشتی ام نبود


به گمان که بین من و تو و اردیبهشت راهی نیست


پس میبوسمت در حوالی امروز خود


دقایقی که در ثانیه ثانیه اش خزان بود و زرد


میشود که کاشت دلتنگیهایم را


چرا که به دستان اردیبهشتی ات ایمان دارم


سجده زدن به نرگس چشمان تو شرک نمیشود


این آخرین حرف امروز من نبود


تو خود خواستی و خدای ستمگرت

می خواهم بغلم کنی ؟

می خواهم بغلم کنی ؟

محکم ، از آنهایی که نفسم چفت شود روی قلبت

حتی خدا هم بینمان نباشد ...

می خواهم بغلم کنی ؟

دلم تنگ است ، دلتنگ سرزمین تنت ،

برای بازوانت که دورم گره شود

برای بوی خوشی که آغوشت دارد ...

می خواهم بغلم کنی ؟

هیچ نشنوی،

هیچ نبینی،

فقط بگذاری های های اشک بریزم

گریه کنم...

و آرام در گوشم بگویی :

مگر من نباشم که اینجور گریه کنی

می خواهم بغلم کنی ؟

تمام دنیا می دانند ،

از خدا که پنهان نیست

از تو هم پنهان نباشد

 همین شبهاست

که دلتنگی کاری دستم دهد

و در حسرت لمس عکسانت

برای همیشه بمانم ...

می خواهم بغلم کنی ؟

تنهای تنها

کز کرده ام

تنهای تنها

اما نه

تنها نیستم چرا که این درد لعنتی رهایم نمیکند و چون همسایه ای سمج روز و شبم و دید میزنن

هر از چند ساعتی یکبار صدای این موجودات عزیز و بی رحم را میشنوم که به کلون در مغزم میکوبند

حوصله جدال باهاشون رو ندارم

با کلی احترامات فائقه در رو بروشون باز میکنم تا خودشون از خودشون پذیرایی کنن

مثل بختک افتادن روی این مغز بی صاحب و شروع به خوردن میکنن

بخورید بدبختای مغز ندیده

 

 

 

 

پوچ

تولدم . . .

متولد شدم و نوجوانی ام را سالها پیش سپری کردم.همانند خیلی ها خیلی چیزها را به خاطر سپردم.خاطراتی که هرگز اشتیاقی به بازیافتش ندارم. خاطراتی از جنس آلومینیوم سر شیر پاستوریزه گاو نشان تا . . .

تاریخ را هر چقدر برمیگردم میبینم که زنده بوده ام و این زنده بودنم را دوست ندارم.

از مرگ هم نمیهراسم چرا که شکوهش را بارها از گوشه ایی به نظاره نشسته ام . البته به نظر میرسد که شکوهش را از ازدحام دوستان به سوگ نشسته عاریه گرفته و از خود چیزی جز سردی ندارد که فخر فروشد

فسفر . . .

از سالها پیش شروع کردم به نوشتن . اول برای دل خودم مینوشتم . وقتی برای خودم مینوشتم خدا رو یک همسایه بداخلاق میدیم که منتظره  ببینه که من کی یه دونه از اون زرد آلو های زرد و رسیده درختش که آویزون بود توی حیاط ما رو میچینم.به همین دلیل همش تو این خیالات بودم که

ادامه مطلب ...

صدای تیک تیک ساعت

صدای تیک تیک ساعت بد جوری تو ذوقم میزنه ، خودم هم نمیدونم بالاخره قراره چی بشه ، کنج دیوار نم کشیده بود و بوی ناجوری می داد ، ترکهای دیوار از این بو تو هم رفتن و دارن بهم دهن کجی میکنن ، اینها دیگه چی از جونم میخوان .
با انگشتی که با آب دهنم خیس شدن ترک دیوارو لمس میکنم ، دیوار با ولع خیسی دستمو میبلعه .
انگار اونم میخواد منو تو خودش فرو کنه . اول خط ترک رو میگیرم و اونو تا بالا میرم ، مجبورم از جام بلند شم بی خیال میشم ، ولی نه پا میشم باید ببینم تا کجا میره . بالاخره یه جایی باید آخرش باشه ، ولی انگار که آخری نداره  . مگه میشه ، اونم مثل تموم چیزای دیگه یه آخری داره . اگه دستم به آخرش برسه ، دیگه دستم نمیرسه . میرم از گوشه اطاق یه جعبه شکسته می یارم و زیر پام میزارم ، حالا بهتر شد ، خطها رو که دنبال میکنی میرسی به خونه جیر جیرک ، همون که شبا برام لالائی میگه ، همون که بعضی وقتها سوهان روحت میشه ، یه روز خوب یه روز بد .
یه صدا از صندوق بلند میشه ، انگار که دردش اومده بود یا شاید بهم میگفت چرا حریمش رو شکستی . تا میام جوابشو بدم زیر پاهام خورد میشه و من هم با سر پرت میشم پائین .
حالا دیگه افتاده بودم رو تن ضعیف همون جیرجیرکی که خونه اش رو پیدا کرده بودم . زیر تنم له میشه . تمام کف اطاق رو خون میگیره ، خون همون جیرجیرک بیچاره .
تا سینه تو باتلاق خون و کثافت فر میرم . یه جورایی مثل اینکه داره منو میکشه پائین و میخواد همونجا دفنم کنه .
کم کم داره از گردنم هم بالاتر میاد . بوی خون داره مشامم رو آزار میده . نمیتونم دست و پاهام رو تکون بدم . سعی میکنم ریشه گیاه خودروئی که از دیوار سر دراورده رو بگیرم ، یادمه تا حالا چند بار میخواستم ریشه درخت رو بسوزونم ولی هر بار به دلیلی فرصت نشده بود . دستم رو بالا میارم و ریشه رو میگیرم . نمیدونم تحمل وزنم و دارا یا نه . یکی از رشته های ریشه پاره میشه و به چشم بهم زدنی تبدیل به یه چوب خشک میشه و تو دستهای زمختم میشکنه . تنه اصلی ریشه هنوز تو دیواره ، یه کم به پاهام فشار میارم تا بتونم اونو بگیرم ولی مثل اینکه پام به کف اطاق نمیرسه ، بی فایده است دیگه دستام قدرت ندارن ، بهتره ریشه رو ول کنم ، پس چرا اون منو گرفته ، شاید میخواد کمکم کنه ، به هر سختی بود اونو کنار میزنم دیگه دلم نمیخواد هیچکی بهم کمک کنه .
همه جا سیاه شد ، همه جا سفید شد ، همه جا قرمزه .
همه چی رنگ خون گرفته ، دنیا داره میچرخه ، از دور یه نفر داره به طرفم میاد ، اون دیگه کیه .
نزدیک و نزدیکتر میشه ،  به نظر میاد دوست نداره من صورتشو ببینم ، با کف دست تمام پهنای صورتشو پوشونده تا من . . .

                                                               پوچ

بابا آب داد

بابا آب داد

آ غیر آخر ا آخر  

بی غیر آخر ب آخر

 

بابا نان نداد

صدای هجی نان از فرسنگها دور به گوش میرسد ولی بوی نان هر گز به خانه ام نرسید .

 

 

 

                                                                پوچ

عنوانی ندارم

چشم تو آبشخور هزاران ستاره بود

و

لبانت تلاوت آیه های روشن عشق

بدون تو دلم هوسی جز گریه ندارد

چه جسارتی یافته ام که تو را اینگونه خطاب میکنم

ببخش مرا . . .

بگذار حرفهایم را بگویم

تو را آنسان عظمتی بود

که رفتنت افسانه ایی عظیمتر می نمود

تو رفتی و یادت همیشه سبز باد

ای بهترین کلام

ای ناب ترین شعر من

در کدام آئینه ای تصویر تو را پیدا کنم

چرا وجودم اینقدر برایت ناباور است

می ترسم به تو نزدیک شوم

و

 یکباره از دیدگانم محو شوی

اگر می توانستی دنیای زیبای صداقتم را ببینی

اینگونه از من نمیگریختی