پوچ
پوچ

پوچ

(این یک داستان نیست!)

برداشت اول:



کنار خیابان ایستاده است و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.

اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد،می توانست برای کودکانش غذای مناسبی تهیه کند.یا شاید می توانست برای مادرش دوا بخرد تا حداقل حالش هر روز بدتر از دیروز نشود.و یا شاید عروسکی برای دختر کوچکش می خرید تا دوستانش بخاطر نداشتن اسباب بازی،او را از بازیهایشان بیرون نکنند.و یا شاید کفش مناسبی برای پسر کوچکش می خرید تا در تیم فوتبال محله راهش بدهند و یا چند دفتر و یک کیف و مانتو برای دختر بزرگترش،تا پیش همکلاسهایش خجالت نکشد...اگر امروز پول خوبی نصیبش میشد...

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید. مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

بوی تند عرق و الکل دهان مرد حالش را بد کرده اما چاره ی دیگری ندارد.مرد با همان لبخند چندش آور میگوید:((فقط شرمنده.جای درست و حسابی ندارم)) و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد...ماشین تقریبا از شهر خارج می شود.ترس تمام وجودش را دربر گرفته اما فقط سکوت می کند و تصویر کودکانش در ذهنش مجسم میشود.

.........

مرد سوار ماشینش میشود و بدون اینکه ریالی به او بدهد ،در آن دشت تاریک رهایش می کند و با سرعت دور میشود.روی زمین می نشیند و با درماندگی ضجه میزند.

.........

وارد کوچه که می شود نور قرمز رنگ و گردان چراغ آمبولانسی توجهش را جلب می کند.هراس عجیبی تمام وجودش را در بر میگیرد.جلوتر که میرود آمبولانس را جلوی در خانه شان پیدا می کند.با وجودی لبریز از اضطراب و وحشت به طرف خانه می دود.دو نفر با لباس سفید برانکاردی را به طرف آمبولانس حمل می کنند.دختر بزرگش را روی برانکارد می بیند،درحالیکه چشمانش بسته و مچ دستش غرق در خون است...همه با اشک به او خیره شده اند و از نگاهشان ترحم می بارد.همان نگاههایی که تا امروز لبریز از سرزنش و نفرت بود.

کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت دوم:



خانه آنقدر بزرگ است که بتواند به راحتی جمعیت دویست نفری دخترها و پسرها را به راحتی در خود جای بدهد.حیاط خانه پرشده است از تعداد زیادی از مدل بالاترین ماشین های شهر.صدای بلند موزیک گوش فلک را کرد کرده.در فضای تاریک روشن سالن بزرگ خانه عده ای هماهنگ با موزیک میرقصند و عده ای دیگر مست و سرخوش با هم گپ میزنند.

دختر جوان با لیوانی در دستش روی کاناپه لم داده و به ماجرایی که پسر جوان بغل دستی اش برایش تعریف می کند،گوش میدهد.گهگاهی با صدای بلند قهقهه میزند و بعد صدای خندیدنش چندین ثانیه ادامه پیدا می کند.لباسهای مارک و ساعت و طلاهای ارزشمند و گران قیمتی که به خودش آویزان کرده به طرز آشکاری جلب توجه می کند.دقایقی بعد،پسر دیگری او را به رقص دعوت می کند و او با لیوانی پر و همانطور قهقهه زنان از جایش بلند میشود.و چند دقیقه بعد تر، دست در دست پسری دیگر به طبقه بالا می رود و در حال مستی،از اینکه چند بار نزدیک بود از پله ها بیفتد با صدای بلند می خندد.پله ها که هیچ،حتی پسر را هم نمیتواند درست ببیند.فرقی نمی کند، کیانوش باشد یا اردلان یا سام یا مسعود...درحالیکه به بازوان پسر تکیه می کند،لیوانش را بالا میگیرد و با خنده میگوید:((فقط یکی دیگه برام بریز))

و بعد کنترل خود را از دست میدهد و روی زمین می افتاد.

برداشت سوم:


دختر و پسر کوچکش را در آغوش میگیرد و عاشقانه می بوسد.لحظاتی به همان حالت باقی می ماند تا بیشتر کنارشان باشد و گرمای وجودشان را بیشتر حس کند.صدای قار و قور شکم پسر کوچکش را که می شنود ،حس می کند قلبش را از جا کنده اند و روحش را تکه تکه کرده اند.نگاهی به دختر بزرگترش می اندازد که به حالت قهر گوشه اتاق نشسته و نگاه خیره اش را به آنها دوخته است.با اشاره دست و سرش به او می فهماند که دوست دارد او را هم در آغوش بگیرد اما دختر با بی اعتنایی سرش را به طرفی دیگر بر می گرداند.برای چندمین بار کودکانش را می بوسد و با بغضی که به زحمت آن را فرو می خورد می گوید:((زود بر میگردم.براتون یه غذای خوب میارم)).صدای سرفه های شدید مادرش بلند می شود.کودکانش را رها می کند و همانطور که نگاهش را به مادرش دوخته،دوباره می گوید:((زود بر میگردم)).

عده ای از همسایه ها که توی کوچه جمع شده اند، به محض خروجش از خانه صدای پچ پچ ها و نگاههای معنی دارشان را آغاز می کنند.با عجله از کنارشان رد میشود.و از کنار پسر های جوانی که بی پروا متلک بارانش می کنند، و از کنار بقال کوچه که طبق معمول با دیدنش سرفه های تصنعی سر می دهد،عبور می کند.

کنار خیابان می ایستد و خیره به ماشین هایی که از کنارش عبور می کنند،به فکر فرو میرود.دختر جوانی با ظاهری آراسته و سوار بر ماشینی مدل بالا توجهش را جلب می کند.دختر کلافه از آنهمه ترافیک با ناخن های بلندش روی فرمان ماشین ضرب میگیرد و به مهمانی آن شب فکر می کند.به هیچ عنوان دوست ندارد دیر برسد.

نگاه دختر لحظاتی به نگاه زن گره می خورد...

زن و دختر جوانی کنارش ایستاده اند و در حالیکه نگاه حسرت بار و تحسین آمیزشان را به دختر داخل ماشین دوخته اند، زیر لب درباره او حرف میزنند.

آر دی سبز رنگی جلویش می ایستد و مردی میانسال در حالی که میخندد و دندانهای زرد و چندش آورش را نمایان می کند، سرش را جلو می آورد و میپرسد:((چند؟))قیمتی را میگوید.مرد سرش را به علامت تایید تکان میدهد و او سوار میشود.

دختر نگاهش را از او میگیرد و پایش را روی پدال گاز فشار میدهد و با سرعت می رود...

عاشقی که فاحشه شد

پسر گفت: اگر می خواهی با هم بمانیم باید همه جوره با من باشی
دخترک که به شدت پسر را دوست داشت گفت: باشه عزیزم هر چه تو بگویی.
پسرک دختر را عریان کرد، دختر آرام... میلرزید ولی سخن نمی گفت می ترسید عشقش ناراحت شود... پسرک مانند ابری سیاه بدن د...ختر را به آغوش کشید و بدون کوچکترین بوسه شروع کرد... دخترک آهی کشید و پسرک مانند چرخ خیاطی بالا و پایین می شد... دخترک بدنش می سوخت ولی صدایی نمی آمد...
پسرک چند تکان خورد و در کنار دخترک افتاد، دختر با لبخند گفت: آرام شدی عروسکم؟؟؟
پسرک آرام خندید، لباسهایش را پوشید و رفت...
دخترک ساعتی بعد تلفن را برداشت و زنگ زد و گفت: سلام عشقم
ولی پسرک مانند همیشه نبود و تنها گفت: دیگر به من زنگ نزن و قطع کرد...
دخترک عروسکش را بغل گرفت و در کنج اتاقش آرام گریست...
چند سال گذشت... تبریک می گویم به پسرک! همان دخترک زیبا شد فاحشه قصه ما
- فاحشه سیگارم تمام شده تو سیگار داری؟
فاحشه آرام می گوید: چرا به دیگران نگفتی به جرم عاشق شدن فاحشه شدم؟
پسرک محکم تر سیگار می کشد

مرثیه ای برای یک رویا

مرثیه ای برای یک رویا
REQUIM FOR A DREAM
dance me to the end of love
...

آهنگ که تمام شد همه دست زدند و نشستند ... هوا دم کرده بود... زن ها آینه های کوچکشان را در آورده بودند و آرایششان را درست می کردند . کسی متوجه مرد نشد . بوی عطر و رژ و عرق تو هوا بود . به همه شربت تعارف کردند . شربت ها را که برداشتد و آینه ها را که توی کیف گذاشتند تازه متوجه شدند . مرد هنوز داشت تنهایی می رقصید .عرق کرده بود . برایش دست زدند و ادامه آهنگ را خواندند . مرد ،وسط سالن دستی را در هوا گرفت و بوسید . لیوانش را پر کرد و دوباره برگشت وسط .یک دستش را گرفت بالا- روی شانه هایی که نبود- یک دستش راهم کمی پایین ترحلقه کرد و بغلی باز کرد برای رقص دو نفره ... با حرکتی نرم شروع کرد به چرخیدن . پاها را با جلویی هماهنگ می کرد ... سرش را جلو می برد وخم می شد روی تنه ای که حالا در آغوش گرفته بود درگوشی چیزی می گفت و می خندید ...آهنگ که تمام شد بغلش کرد و لبهایی را در هوا بوسید . نشست. همه خندیدند و برایش دست زدند . مرد روی مبل دو نفره ای جاباز کرد و تنهایی نشست .یک لیوان دیگر پر کرد و به کنار دستش تعارف کرد . خندید و گفت که موهایش خوب است و بهم نریخته... از آرایشش تعریف کرد و با آهنگ بعدی دوباره رقصید .

زن نشسته بود توی حمام و لباس ها را چنگ میزد . همین طور که چنگ میزد لباسش بالا می رفت و مرد حالا دیگر سفیدی پوست را می دید که در گودی کمر انحنا پیدا می کرد . فکر کرد اگر برقصد چه شکلی می شود .با یک لباس آبی که یقه اش تا روی سینه باز باشد محشر می شد . مو ها را می شد هایلایت کرد و بست پشت سرش .. می شد اصلا برایش موهای فرفری با فرهای ریز گذاشت ... این طوری قشنگ تر می شد ...


اشتباه نمی کرد. درست به قد و قواره انگشت یک زن بود .صبح که از خواب بیدار شد متکا خونی بود . ترسید . ملافه ها هم خیس بودند . بلند شد ایستاد . دور و بر بالشت همه جا خونی بود. چسبید به دیوار. خودش را وارسی کرد. سالم بود. فقط دهانش پر بود از لخته های خون ... متکا را بلند کرد . همان جا بود که دید . درست کنار متکا . انگارکه خواب باشد و از دهانش افتاده باشد بیرون . هنوز سفید بود . نه بریده شده بود نه کنده شده بود. انگار درست از مفصل انتهایی در آمده بود و افتاده بود آنجا. انگشت را انداخت توی شیشه الکل و گذاشت توی یخچال . انگشت هایش را وارسی کرد . تک تک ... کوتاه بودند و کلفت و بند هایش پینه داشت ... اما انگشت توی شیشه بلند بود و باریک..

صبح که بلند می شد صبحانه را آماده می کرد. نان داغ می گرفت و کره را از یخچال در می آورد و می گذاشت روی میز تا نرم شود. مربای گل را می ریخت توی کاسه های کوچک و بعد که سماور غلغل می کرد کم کم بیدارش می کرد . همه این کارها را از همان موقع که هنوز یک دستش کامل نبود انجام میداد .

از اینجا زن را نمی دید اما بوی بادنجان که می پیچید توی هوا مرد دیگر نمی فهمید ... یک تکه نان بر میداشت و از توی تابه بادنجان کش می رفت و تا زن بیاید غر بزند همه را چپانده بو د توی لپ هاش . زن حرف نمی زد .فقط قاشق چوبی را توی هوا می چرخاند و لپ باد کرده مرد را که می دید می خندید .. با همان لب بالایی که هنوز نبود ...

انگشت را انداخت توی شیشه . فکرکرد به پلیس زنگ بزند ... بالاخره این انگشت مال کسی بوده که الان شاید زنده نبود ...فکر کرد چه باید بگوید و بعد که چهره مامور پلیس را مجسم کرد دو شاخه را از پریز کشد. خون فقط روی بالشت بود و ملافه ها . پای تخت تمیز بود.بیرون توی هال..پذیرایی...آشپزخانه...همه جا تمیز بود ... در را باز کرد . تو پاگرد کسی نبود ... زنی نان گرفته بود و بالا می آمد . در رابست . ملافه ها را جمع کرد . بالشت را گذاشت رویش و همه را ریخت توی حمام و در رابست . گوش داد . همه جا ساکت بود . جایی ساعتی زنگ زد ...

چشم هایش را باز کرد. این بار یک تکه از سینه کنار بالشت بود .یک تکه ی کامل سفید و نرم که خون لزج چسبانده بودش به رو تختی ....چسبیده بود به روتختی و مرد که خواست جدایش کند یک تکه از پوست کنده شد. فکر کرد تا چند روزدیگر همه چیز کامل می شود. فقط یک دستش ناقص بود و چند جای جزئی دیگر ..لب پائین... ناخن پاها ... مژه ها ...ناخن ها و مژه ها در می آمدند . فقط می ماند لب پایین و دست راست . فکر کرد باید سفارش یک تخت جدید بدهد . می شد همین تخت را بدهد بزگتر کنند . چرخید . صورتش خیس بود .در تمام این مدت بوی خون توی رختخواب را نفس کشیده بود و دیگر عادت کرده بود به لایه لزج خون روی صورتش ...

زن حرف نمی زد . همه چیز که آماده می شد می آمد می نشست کنار تخت روی زمین ، همان طور که مرد همیشه دوست داشت. آنقدر خیره می شد به صورت مرد تا بیدارش کند . دست میکشید به موها ... به گونه ها ... بعضی وقت ها که بیدار نمی شد سر و صدا می کرد ...گلدانی آب میداد ... چای می ریخت توی استکان ...پنجره ای را جایی باز میکرد ...

مرد که بلند شد نیمرو روی میز بود .توی لیوان های بلند آب پرتقال ریخته بود و چند شاخه گل گذاشته بود توی گلدان روی میز ... منتظر ماند تا مثل هر روز بنشیند رو به رویش و با هم صبحانه بخورند و آنقدر ساکت بماند تا زن با اشاره بپرسد امروز صبح برایش چه آورده ... مرد هم دست کند تو جیب روبدوشامبر و شیشه الکل را بگذارد روی میز و تکه ای را که صبح زود کنار بالشت پیدا کرده بود در بیاورد و بگذارد سر جاش ... نگاهش کرد .با چشم های مورب و لب کلفت پایینی شبیه یکی از عکس های روی دیوار بود ...لیوان آب پرتقال را سر کشید... عکس را چند وقت پیش از مجله فیلم کنده بود ... دیوار از بالا تا پایین پر بود از عکس... وقتی می خندید شبیه زنی می شد که موهای بوری داشت و چند عکس بالاتر داشت حمام آفتاب می گرفت ... حالا داشت نگاهش میکرد .غذا خوردنش را نگاه میکرد و فکر می کرد بینی اش شبیه کدام یکی می شود ؟

آن روز صبح زن خودش دیده. نتوانسته صبر کند تا مرد بیدار شود .تکانش داده.خیلی آرام تکانش داده . مرد بیدار شده و زن شیشه الکل را داده دستش و اشاره کرده به پشت بالش ...چشم های خونی مرد را پاک کرده و اشاره کرده به بالش . مرد ، خواب و بیدار، یک تکه گوشت قرمز را روی تخت تشخیص داده. چشم هایش را مالیده و تکه گوشت را گرفته جلو ی نور. زن خوشحال بوده ... دهانش را باز کرده و خواسته گوشت را گاز بزند . مرد ترسیده. فکر کرده بالاخره کابوس به جاهای ترسناکش رسیده ... خودش را کشیده کنار و تکه گوشت قرمز را انداخته جلوی زن و نگاه کرده که چطور تکه گوشت را برداشته و با ولع بلعیده ... مردترسیده و از جای خالی لب بالایی جویدن را دیده ... ترسیده بوده که برای اولین بار صدای زن را شنیده .. نرم و نازک مثل راه رفتن بچه ها با ترس و احتیاط ... زن برای اولین بار که خواسته حرف بزند گفته : صبحانه حاضره ...

همان روزی که توانست راه برود راه افتاد دور خانه ... جوراب ها را از زیر تخت بیرون آورد و شست... همه پیراهن ها را ریخت توی لباسشویی.... جاروبرقی کشید ...ته سیگارها را از توی حمام جمع کرد .پنجره ها را باز کرد و پرده ها را کنار زد. وان را پر از آب گرم کرد ... نشست روبه روی مرد که تا حالا داشت نگاهش میکرد و بهش فهماند که برود دوش بگیرد.. تامرد بیاید بیرون همه قوطی کنسروها را ریخته بود بیرون . برنج را دم کرده بود و داشت بادنجان ها را سرخ می کرد . باز یادش رفته بود هواکش را روشن کند و آشپزخانه را بوی برنج وروغن و بادنجان برداشته بود ...

آخر وقت ها دیگر نمی شدتوی اداره ماند. قیافه ی رویا توی ذهنش به هم می ریخت .جای دماغ و دهانش عوض می شد ... رنگ چشم ها از قهوه ای تغییر می کرد. سبز می شد ..آبی می شد ... لب هاش کلفت تر می شد و تا سعی می کرد نازکش کند کلا پاک می شد. آخر سر همه چیز به هم می ریخت.به هر کدام از عکس ها که شبیه می شد یک جای کار لنگ میزد . جزئیات با هم نمی خواند .موهای عکس بالایی با چشم های دختری که سیگار می کشید کنار لبهای زنی که روی صندلی لهستانی نشسته بود زیر پریز... حوصله اش سرمی رفت . به هر بهانه که بود مرخصی ساعتی می گرفت و می زد بیرون. شب نشینی های ماهیانه را بهم میزد . از در اداره که می زد بیرون یکراست ماشین می گرفت و برمی گشت خانه. در را باز می کرد و بو می کشید و سعی می کرد قبل از این که رویا سر برسد حدس بزند شام چه پخته ... چند بار زن همسایه بو کشیده بود تا دم در...چند بار صدا شنیده بود .. صدای بهم خوردن در ..صدای شکستن ظرف ..مرد جوابی نداده بود .... کلید می انداخت و خودش را از لای در می کشید تو و در را پشت سرش می بست ... تکیه می داد به در و همین طور که چشم هاش بسته بود گوش میداد به صدا های توی راهرو ... نفسش را میداد بیرون و فکر میکرد هیچ کس نباید بفهمد ...

شام را که می خورد زود می خوابید ... تخت را بزرگ تر کرده بود و حالا زن به جای این که شب ها آواره باشد بین اتاق خواب و آشپزخانه ، می خوابیدکنار مرد ... حرف نمی زد ... دوش می گرفت و عطر میزد و همانطور نم دار و خوشبو می ایستاد کنار تخت .مرد نگاهش می کرد و سعی می کرد جاهای خالی را حفظ کند . انگشتش را تو هوا می چرخاند و زن می چرخید ... نباید چیزی جا می ماند ... زن می چرخید و نگاه می کرد تا مرد برایش جا باز کند . آرام می خزید کنار مرد و دست مرد را می گرفت و می گذاشت روی سینه اش که تازه کامل شده بود . ساکت بود و مرد راحت خوابش می برد. تا آن روز صبح که زبانش را کنار مرد پیدا کرد ...

ته مانده لیوانش را سر کشید . چند نفر دست هم را گرفته بودند و می رقصیدند . سرش گیج رفت... فکر کرد اگر یکی بود می شد ...آدم ها توی هم می رفتند و در می آمدند . قاطی بودند .مرد چشم هایش را مالید. دوست داشت بلند شود و برقصد ... حس کرد الان دوست دارد با یکی برقصد ... فکر کرد گور پدرش تنهاِِِِیی هم می شود رقصید ... دسته صندلی را گرفت و سعی کرد بلند شود ... چند نفردوتا دوتا وسط اطاق بودند... نیم خیز شد ... لیوان از دستش افتاد..افتاد ...بالا آورد ... لیز خورد... اگر یکی بود ... دختری که وسط بود ترسید ... دوست داشت برقصد ... فکر کرد اگر یکی بود ... چند نفر بلندش کردند ... حس کرد گرمش شده ... چند نفر دوتا دوتا ...

دنده هایش می خارید .چرخید. چشم هایش را بست و سعی کرد بخوابد ... سرش هنوز درد میکرد . ساعت تو طاقچه تاریک بود . غلتید . فکر کرد اگر یکی بود می شد ... می شد دو تایی رقصید ... می شد اینجوری گند نزد به همه چیز... دهانش بد مزه بود ... فکر کرد دیگر چه فرق میکند وقتی کسی را نداری ؟. پهلویش را خاراند . رسانده بودنش خانه . توی ماشین می خندیدند . قرار شده بود صبح زنگ بزنند و برای اداره بیدارش کنند . دم رفتن یکیشان برگشته بود و گفته بود که باید یکی را جور کند ... گفته بود این جوری نمی شود ... رقص هم که نباشد بالاخره لازم می شود . اشاره کرده بود به عکس های روی دیوار :
- با اینا نمی شه تا آخر عمر سر کرد ... با یه مشت عکس... باور کن...
پهلوی راستش می خارید . فکر کرد موقعی که افتاده خورده به جایی ... خاراند ... باید صبح بیدار می شد . حس کرد پوست دارد زخم می شود و چیزی می زند بیرون... خاراند ... باید بیدار می شد ...فکر کرد دو نفری خیلی کارها می شودکرد ... خاراند ... تا صبح می شد خوابید ... چقدر خوب می شد اگر یکی بود ... خیلی کارها می شد کرد ...

انشای تابستانی

انشای تابستانی

 

این نوشته از استاد شهریار قنبری رو تقدیم میکنم به همه کسانی که مینا در خیالشان دارند...
----------------------------
ما شبها درپشه بند می خوابیدیم تا مینا دخترهمسایه را پیش ازخواب سیر تماشا کنیم وبعد کاسه ی آب یخ را سربکشیم ویک پَهلو بخوابیم تا موهای بلند وپرپشت مینا را که ازکنار تختش آویزان می شد, ببینیم. بابا که می دانست زیر کاسه یخ ما نیم کاسه ای است, هرده دقیقه یکبار مارا بی خود وبی جهت حاضرغایب می کرد اما ما از رونمی رفتیم و همان جور یک پهلو می ماندیم تا ستاره ها یکی یکی از رو بروند ورنگ ببازند. ما به سایه ی مینا آنقدر زل میزدیم تا شاید خوابش را خواب ببینیم.ما با معاشرت دختر وپسر به شدٌت موافقیم. ما تی پارتی های جمعه بعد ازظهر را دوست داریم. ما تابه حال چند نامه برای مینا سنگ قلاب کرده ایم که یکی هم شیشه ی گلخانیشان را شکسته است. بابا موافقت کرده است مینا به ما که دست به تجدیدیمان خوب است, فیزیک وشیمی درس بدهد.چند روز پیش مادربزرگ به ما گفت:"مواظب باش کاردست خودت ندهی". ما منظور خانم جان را نفهمیدیم اما اگرمنظورش ابریشم موهای میناست که دیگر کار از کار گذشته است.ما در دفترچه عقاید مینا چند خطی به یادگار نوشته ایم... مینا اما ما را داخل آدم حساب نمی کند. حتی پاره ای وقتها به بابای ماهم لبخند می زند وبه موهایش جوری دست می کشد که حواس بابا هم پرت می شود. ما با آزادی زن ومرد موافقیم؛ اما پدرمینا که حساب دار بانک رهنیست وقول داده که هرگز لبخند نزند یک روز جلوی بابا را گرفت وبی مقدمه از بی بند وباری جوان ها گفت. ما گوش هایمان را تیز کردیم وشنیدیم که پدرمینا می گفت:" دوره ی آخرزمان است, سگ صاحبش را نمی شناسد. پسرشما هم که هیپی شده است وهنوز پشت لبش سبز نشده برای دخترهای محله مزاحمت ایجاد می کند. وضع مملکت ازوقتی خراب شد که شرکت واحد به کارافتاد. اتوبوس یک طبقه ودوطبقه باعث شد که روی مردها به زنها بازشود وتنشان به تن هم بخورد."ما با پدرمینا موافق نیستیم اما منتظریم تا مینا به سن قانونی برسد. چقدرسن قانونی خوب است... ای کاش همیشه تابستان باشد... پشه بند باشد, موهای مینا ازتخت آویزان باشد تا ما بدون ترس ولرز بتوانیم مینا را به اسم کوچک صدا کنیم.این بود انشای ما درباره ی مینا... ببخشید آقا معلم!!! درباره ی تعطیلات تابستانی...

دخترهمسایه ام گفت:پدرت مرده

فقر، غم نان وبه دست آوردن آذوقه درخانواده های فقیر وبی بضاعت، نسلی رادر چنگال خود گرفته است که باید به جای این هیولا، آنان درآغوش محبت، مهربانی ونوازش خانواده هایشان قراربگیرند. مشکل فقر، مشکلی نیست که تنها تعدادی از مردم درتنگنای آن قرار گرفته باشند، فقر تنها پدرانی سرافکنده رادرحالتی قر ار نمی دهد که فقط به خانوادهء گرسنه خود می اندیشد تا درپیش رویش گندمگ های چشمان آن ها ازنرسیدن لقمه نانی برای همیش بسته می شود، بلکه فقر درکشور ما آن چنان بی رحمانه روآورده است که همگان ومخصوصاً کودکان مظلوم وبی پناه را نیز در زیر سایه شومش قرار داده وبه سختی می فشارد.

این وضعیت درحالی است که تعدادی از صاحبان نام ونان ازپرخوری می ترکند ورنج می برند واز پولهای به دست آمده از هوا (غارت، رشوت، غصب وتاراج دارایی های عامه) کاخ می سازند، انجو درست می کنند، وزیرمی شوند وتعدادی از اقوام، خویشاوند واهلبیت خویش را هم به اطراف شان جمع می کنند وبرگرده های همین شکم گرسنه ها لنگر می اندازند.

غم نان داستان هیولا انگیزی خواهد بود که به واقعیت ها روآورده وتا توانسته تک تک کودکان وامانده شهر کابل را از نزدیک دیده که در کوچه ها وسرکها به خیال به دست آوردن لقمه نانی، درزیر آفتاب سوزان درگرمترین ساعات روز قدم می زنند واکثراً دچار مرضهای میکروبی وعدم تغذیه می باشند وبیشترشان عقیده دارند که مارا خداوند به همین قسمت خلق کرده است وجرم ما همین است که باید برای به دست آوردن نان! از آرامش کودکانه بگذریم، از آغوش مادر دور باشیم، لیاقت پوشیدن لباس های نو را نداریم، عادت کرده ایم تا با پاهای برهنه بگردیم ودرپایان روز با دستهای خالی به کلبهء که پرازنم است برگردیم و با مادری که او هم ا ز غم ما (کودکان) سربه کوچه ها زده، سرک ها را گشته تا بداند کودکش درکدامین زباله دان درپی جمع آوری پلاستیک های کهنه، بوتل کوکاکولا، فانتا، میراندا، مشروبات انرژی زا، مشروبات الکلی و... است که درسرسفره اشراف زاده ها، وزیرصاحبان، رئیسان ورشوت خوران دوایر! صاحبان انجو های خارجی وداخلی خالی گشته است.

غم نان به صاحبان نام ونان این مملکت می گوید: که اگر دست این کودکان واطفال بی سرپناه وگرسنه را نگیرید، بدانید که خداوند همهء هستی تان را از شما خواهد گرفت. غم نان به آنانی که به هیچ چیزی نمی اندیشند جز به شکمهای شان می گوید: لحظهء خودرا به جای یتیمانی قرار دهید که به پوچاق های هندوانه وچوب میوه های ته مانده از شما نگاه می کنند وآنگاه آب دهن خود را به لبهای خشک شان چرخانیده وقورت می دهند.

واینک این شما واین هم داستان واقعی وافسانه ایی:

 " غم نان "

عزیزم این جا چه می کنی؟

پلاستیک می پالم.

" دخترک این جمله راگفت وازمن دور شد "

نگاهم به پشت پاهایش افتاد: ترکیده، سیاه، پر ازچرک وسرپایی کهنه پلاستیکی نیز به پاهایش. کمی آن طرف تر که رفت با گوشه های چشمش مخفیانه نگاهم می نمود وتلاش می کرد تا ازمن دور تر شود. چاره نداشتم، برای تهیه مطالب باید اورا دنبال می کردم:

عزیزم، دخترک مقبول، کجا میری؟ مه تورا خیلی خوش دارم. میشه کمی بامن حرف بزنی؟.

احساس کردم دخترک اصلاً دوست ندارد چیزی بگوید. وقتی که او با قدم های آهسته وپاهای استخوانی اش آنسوتر می رفت لباسهایش با تکان باد، هوا می خورد. لباسهای که سوراخ سوراخ و بریده بریده بود.

زمانی که فهیمد اذیتش نمی کنم، ایستاد شد. کمی پیش رفتم. نمی خواست زیاد به من اعتماد کند. از او پرسیدم:

- عزیزم نامت چیست؟

زیرلبهایش آهسته جوابم داد:

- رخشانه.

- رخشانه جان این جا چه می کنی؟

مثل لحظاتی پیش تکرار کرد:

- پلاستیک جمع می کنم.

- پدرت کجاست؟

- پدر ندارم.

- مادر داری؟

- بلی. مادرم درخانه کاکایم است. مه هم درخانه کاکایم استم.

- برادر داری؟

- نه.

- کاکایت چه کار می کند؟

- دکاندار است.

- پدرت فوت شده؟

- خبرندارم. کسی به مه چیزی نگفته. مادرم هم از پدرم به مه چیزی نگفته. فقط وقتی با دختر همسایه ام درکوچه بازی می کردیم به من گفت: پدرت مرده.

" رخشانه وقتی از پدرش می خواست چیزی بگوید، لبانش لرزه می گرفت. او کودکی است که پدر ندارد ومثل صدها کودک افغان از دخترک همسایه اش شنیده که پدرش مرده " او کمی بعد تر با من ساده وصمیمی گپ می زد:

- مه ومادرم در حولی کاکایم هستیم. کاکایم یک خانه درحولیش به ما داده وبه مادرم هم اجازه نمیته از خانه برایه. کاکایم به مادرم میگه تو باید دخانه بمانی اگه بیرون رفتی ما نام بد میشیم. دیروز مادرم درخانه گریه می کرد. اودستهایش را به دورگردنم انداخته بود و می گفت: هیچ چیز برای خوردن نداریم. من به او وعده داده ام که برایش نان بخرم.

" رخشانه زمانی که این حرف ها را تکرار می کرد. گونه های چشمش پر از اشک می شد "

مسیر صحبت را تغییر دادم:

- رخشانه جان این پلاستیک ها را کجا می بری؟

- در اونجه یک دکان اس (با انگشتان نازکش اشاره می کرد) نزدیک کوچه ما. اونجه می فروشم.

کلام معصومانهء رخشانه در ذهنم تکرار می شد: دختر همسایه ام گفت: پدرت مرده.

با رخشانه خداحاف ناگهان چیزی درذهنش آمد. دوباره به سوی زباله دانی های که آشغال وکثافات درآنجا جمع می گردید رفت ومشغول گیرد آوری پلاستیک ها شد.

هواتقریباً گرم شده بود. ساعت نزدیک به یازده قبل از ظهر را نشان می داد. به سوی دکانی رفتم که قبلاً رخشانه به من نشان داد. همان دکانی که پلاستیک، بوتل آلومینیومی، فانتا و... را از دست فروشان کوچه گرد می خرید.

زمانی که پیش دکان رسیدم، مردی با دستان چرکی وچتل، با قیافه خشن، قدکوتاه وشکم کلان را متوجه شدم که بوتل ها را درزیر لگدهایش فشارمی داد تا کم حجم شده وجا گیر نباشد. مرد به سویم خیره خیره نگاه می کرد.چشمانش سرتا به پایم را چندین بار چیک نمود تا بداند این آدم با کمره عکاسی وتیپ کوچک صدابرداری این جا چه می کند؟ نه او به من چیزی گفت ونه من با او حرف زدم. برایم در همان نزدیکی او جایی سایهء را پیداکردم وبی روح نشستم.

گرمی آفتاب شدت می گرفت. ساعت نزدیک دوازده ظهر می شد، مرد دکاندار تصمیم داشت دکانش را ببندد وبرای خوردن نان چاشت به خانه اش برود. درهمین وقت بود کودکی با بوجی کلان که مقداری پلاستیک وبوتل درآن جمع کرده بود از دور نمایان شد. درست حدس زده بودم. او رخشانه بود که از آن سوی کوچه می آمد تا پلاستیک هایش را بفروشد. اورا نادیده گرفتم. وقتی به دکان مورد نظرش رسید صدایش آهسته شنیده شد:

- سلام. اینه ماما جان، پولشه بته.

مرد که با پیشانهء اخمی به رخشانه نگاه می کرد گفت:

- ای چقه اس که مه پولشه بتم؟ امروز برو صبا که آمدی پولهایته یک جا میتم.

رخشانه اصرار می کرد:

- ماما زود شو پولشه بته، مه کاردارم.

دکاندار خشنتر از قبل جیب هایش را پالید وچند نوت یک روپگی را ازجیبش بیرون آورد وبه سوی رخشانه انداخت.

ولی دخترک بازهم اصرار می کرد:

- ماما ای کم است، ای کم است ماما، امروز پلاستیکهایمه از دیروز زیادتر بود.

تلاشهای رخشانه به جایی نرسید ودکاندار، دکان دور می شد. لحظاتی بعد دیدم او یک نان را با دستان نازکش گرفته وبه طرف خانه اش، کودکانه گام برمی دارد. با خود گفتم:

- شاید مادرش چشم به راه اوباشد.