پوچ
پوچ

پوچ

شاید پست آخر(( شب کافوری))

چند قدمی مانده به شب!  تا آن خانه راهی نیست، خانه ایی که صبح ها بوی کاهگل میدهد و شب بوی کافور! امشب!!!

صدای ناله را مگر میشود شنید و مژه تر نکرد!

 روزی صد بار آرزوی مرگ میکنم! نمی دانم اما ترجیح میدهم سرطان حنجره بگیرم، تا دیگه صداش در نیاد.

نزدیک شب شدم.  ادامه مطلب ...

مردانی که تن فروشی می کنند!

در سالهای اخیر بازار فحشا شکل جدیدی پیدا کرده است. علاوه بر زنان و دختران در بخش‌هایی از تهران دیده شده است که پسران نیز در ازای دریافت پول، خود را به زنان متمول می‌سپارند. حتی خانه‌های تیمی‌پسران نیز شکل گرفته است. این موضوع متاسفانه روز به روز رو به پیشرفت است و بعضی ازمردان و پسران با این کار امرار معاش می‌کنند. به نظر می‌رسد پسران و مردانی که به تن فروشی روی می‌آورند، افسردگی زنان روسپی را تجربه نمی‌کنند. همچنین درآمد بیشتری نیز نسبت به زنان دارند، اما سعی می‌کنند، کارخود را پنهان کنند. ازدواج‌های نامتعارف و غرب زدگی در بعضی از خانواده‌ها باعث شده است که این شکل از تن فروشی شکل گیرد و ریشه این مسائل را می‌توان در فقر فرهنگی و مالی جستجو کرد.

صحنه ششم: سکس پک عامل مهم
«زن‌ها به سراغ من می‌آمدند و من به دلیل مشکلات مالی پذیرفتم.» سامان مربی بدنسازی است و لیسانس تربیت بدنی دارد. همانطور که سیب زمینی‌های آب‌پز جلوی رویش را می‌خورد، می‌گوید: «چندین بار در خیابان زنان به من پیشنهاد داده بودند. اما من از این کار بدم می‌آمد. اما با بیمار شدن مادرم و هزینه‌های بالای درمان مجبور به این کار شدم.» اکثر دخترانی که از کنار سامان می‌گذرند او را با دقت نگاه می‌کنند.
 
او ادامه می‌دهد: «اولین بار را با خانم بسیار زیبایی که همسر مسنی داشت بودم و برای یک هفته ۱۲ میلیون تومان به من پول داد. همین پول بی زحمت باعث شد که به این کار ادامه دهم.» سامان عامل اصلی درآمد بالایش را سیکس پک و صورت زیبایش می‌داند. او می‌گوید: «من تا زمانی که قصد ازدواج نداشته باشم به کارم ادامه می‌دهم.» سامان این کار را برای مردان بد نمی‌داند، با این حال دوست ندارد کسی از کارش با خبر شود.

صحنه هفتم: پول برای ازدواج
سه نفری باهم زندگی می‌کنند. امیر حسابدار یک شرکت است و ۲۸ سال سن دارد. او از همه جذاب‌تر است و سالهاست بدنسازی کار می‌کند. کمی‌از چایی داخل فنجانش را می‌نوشد و می‌گوید: «من از کاری که انجام می‌دهم، پشیمان نیستم. چندین زن متمول را می‌شناسم که پول خوبی به من می‌دهند.»
 
کامی‌که پسر دیگر است با خنده در ادامه می‌گوید: «امیر کلی کتاب خوانده است که چگونه با زنان رفتار کند.» امیر با لبخند می‌گوید: «من با علاقه این کار را انجام می‌دهم و سعی می‌کنم ظرافت‌های زنانه را بشناسم. در ازای کاری هم که انجام می‌دهم از ۶۰۰ هزار تومان به بالا می‌گیرم.» کامی‌در ادامه با غیظ می‌گوید: «امیر خوب پول می‌گیرد، چون سیکس پک دارد. اما من از سیصد هزار تومان به بالا می‌گیرم. البته من ترجیح می‌دهم بیشتر مشتریانم زنان زیر ۵۰ سال باشند؛ ولی همیشه دنیا بر وفق مراد من نیست.»

بهروز که با نامزدش تلفنی مشغول حرف زدن بود، قطع می‌کند و می‌گوید: «من ۳ سال است که این کار را انجام می‌دهم، تا پول خوبی برای ازدواجم جمع کنم.» سیگاری روشن می‌کند و ادامه می‌دهد: «کار پردرآمدی است، ولی به همان اندازه حال آدم را بد می‌کند. من اولین بار به خاطر چکی مجبور به این کار شدم و بعد دیدم که از این راه می‌توانم پول سنگینی در بیاورم.» امیر و کامی از کار خود راضی هستند. اما بهروز دوست ندارد نامزدش و هیچکس دیگر از تن فروشی‌اش با خبر شود. او شب‌ها با وحشت اینکه نامزدش از کارش اطلاع پیدا کند بار‌ها از خواب می‌پرد.

صحنه هشتم: مردان فاحشه نیستند
دیوارها، سقف و زمین کافی‌شاپ از جنس چوب است. بوی سیگار و توتون از همه جا می‌آید. فرهاد جامعه شناسی می‌خواند و از شهرستان برای تحصیل به تهران آمده است. او می‌گوید: «من برای تحصیل در تهران به پول نیاز داشتم و روزی در خیابان فرشته قدم می‌زدم، که خانم مسنی بهم پیشنهاد داد.
 
از آن روز در این کار افتاده‌ام.» فرهاد از ۸۰۰ هزار تومان به بالا می‌گیرد. همانطور که قهوه تلخش را می‌نوشد، ادامه می‌دهد: «هزینه‌های زندگی‌ام از زمانی که به این کار مشغول شدم بسیار افزایش یافته است. چون باید به خودم و لباس‌هایم برسم.» او دیگر نمی‌تواند مثل گذشته زندگی کند به همین دلیل به تن فروشی ادامه می‌دهد. در آخر با لبخندی می‌گوید: «من زن نیستم که فاحشه خوانده شوم. از درآمدم و کارم راضی هستم.» او از زنانی که برده می‌خواهند بیزار است و سعی می‌کند مشتریانش از این نوع نباشند.

پرده آخر
با پاک کردن صورت مسئله نمی‌توان وجود مسئله را انکار کرد. مساله‌ای که امروز به شکل فاجعه‌ای در شهر تبلور یافته است. شاید به جای انکار کل موضوع، بهتر است به فکر یک راهکار باشیم؛ قبل از آنکه خیلی دیر شود.

ثبت احوال خودمونی

سلام 

دوستای عزیز یه خواهش 

یه اسم دخترونه خوشکل ایرانی میخام 

اگه ممکنه نظر بذارید 

 

ممنون

پا گشا

ده روز از عروسی گذشت و فردا شب پا گشا . . .

و سه نقطه . . .

بالاخره این شتر در خونه ما هم خوابیدو بله به سلامتی ما هم قاطی مرغها شدیم.

خداییش راست گفتن این شتری هست که در خونه همه میخوابه .

من که باورم نمیشد و نزدیک به سی سال تونستم تحمل کنم ولی چکار میشه کرد که جلو این یکی و نمیشه گرفت .

البته این شتره ماله یکی دو روز گذشته نیست و تقریبا یک ماهی میشه که حسابی جا خوش کرده . راستش میخواستم یه چیزها یی در مورد این موضوع بنویسم اما به علت گرفتاری زیاد نشد.

از یک طرف کار بود از طرف دیگه طاقت نیاوردن و رفتن خونه یار به هر بهانه بی بهانه و در آخر هم قوز بالا قوز یعنی امتحانات.

نه به موقعی که از بیکاری نمیدونستم چکار کنمو همش ولگردی اوه ببخشید وبگردی میکردیم و از نوشته های دوستان فیض میبردم نه به الان که نمیدونم چکار کنم . ((شوخی شوخی دارم ادای آدمهای گرفتار و در میارم نه ؟))

راستی بچه ها یه سوال دارم به نظر شما سن بیست و نه سالگی برای ازدواج خوبه یا زوده یا دیره ؟

خوب دیگه برم سراغ درس و مشقهام که حسابی رو هم تلنبار شده .

""جواب سوالمو یادتون نره ""

یادی از حسین پناهی

داشتم کتاب میخوندم که چشمم افتادبه صفحه تلویزیون .

تازگیها یه سریال از شبکه سه پخش میشه که اگر اشتباه نکنم اسمش روزگار قریب .خدا رحمتش کنه حسین پناهی و یه شاهکار هنری دیگه .یادش بخیرسریال دزدان مادر بزرگ ، یه قورباغه گنده تو جیبش داشت و حاضر بود هر کاری کنه تا باعث شادی مادر بزرگ شه.جوری با قورباغه اش حرف میزد که هر بیننده تلوزیونی فقط میتونست بگه خدا شفاش بده . . .

غرض از این یادآوری نوشتن شعری از این هنرمند که علی رغم داشتن زبان بسیار ساده میتوان در آن اوج احساسات یک فیلسوف را جست .

 

 

گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من نه به قید قرعه نه به حکم عرف
یکجا سند زدم همه را به حرمت چشمانت
به نام تو
مهر و موم شده با آتش سیگار متبرک ملعون
کتیبه خوان خطوط قبایل دور
این سرگذشت کودکیست که به سر انگشت پا دستش به شاخه هیچ آرزویی نرسیده است...
هر شب گرسنه میخوابید
چند و چرا نمیشناخت دلش
گرسنگی شرط بقا بود به آئین قبیله مهربانش
پس گریه کن مرا به طراوت
به دلی که میگریست بر اسب باژگون کتاب دروغ تاریخش
و آواز میخواند ریاضیات را در سمفونی با شکوه جدول ضرب
با همکلاسیها
در یازده سالگی پایش را به دنیای شگفت کفش نهاد
با سر تراشیده و کتی بلند که از سر زانوانش میگذشت
با بوی بد سوز کنده درخت و عرق های کهنه
آری
گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
میراث من
حکایت آدمی که جادوی کتاب مست و محسورش کرده است
تا بدانم و بدانم و بدانم ..
به وار وا نهاده ام مهر مادریم را
و گهواره ام را به تمامی
و سیاه شد سگ سفید امنیتم
دو فراموشی
و کبوترانم را از یاد بردم
و میرفتم و میرفتم و میرفتم
تا بدانم تا بدانم تا بدانم
از صفحه ای به صفحه ای
از چهره ای به چهره ای
از شهری به شهری
زیر آسمان وطنی که در آن فقط مرگ را به مساوات تقسیم میکردند
سند زده ام یکی همه را به حرمت چشمانت
مهر و موم شده با با آتش سیگار متبرک ملعون...
که یکی یکی میترکاند حفره های ریه ام را
تا شمارش معکوس آغاز شده باشد بر این مقصود بی مقصد...
از کلامی به کلامی
که یکی یکی مردم بر این مقصود بی مقصد
کفایت میکرد مرا حرمت آویشن
مرا مهتاب
مراسمبل و آویشن حرمت چشمان تو بود
نبود؟؟؟؟؟
پس دل گره زدم به فرع هر اندیشه ای که آویشن را میسرود..
مسیح به جلجتا بر صلیب نمیشد
و تیر باران نمیشد لورکا در گراندا در شبهای سبز کاج ها و مهتاب
آری یکی یکی میمردم به بیداری
تا دل گره بزنم به فرع هر اندیشه ای که آویشن را میسرود
پس رسوب کرده ام با جیب های پر از سنگ به ته رود خانه اوز همراه با ویرجینیا ولف
تا بار دیگر مرده باشم بر این مقصود بی مقصد
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها خون بهای عمر رفته من است
داد خود به بیداد گاه خود آورده ام
همین...
نه نه
نترس
کافر نمیشوم هرگز
زیرا به نمیدانم های خود ایمان دارم
انسان بی تضاد
خمره های منقوش در حجره های میراث
عرفان لایت با طعم نعنا
شک دارم به ترانه ای که زندانی و زندانبان همزمان زمزمه میکنند
پس ادامه میدهم سر گذشت مردی را که هیچ کس نبود
که اینطور اگر نمیبود
جهان قادر به حفظ تعادل خویش نمی بود.....
چون آن درخت که ایستاده زیر باران
نگاهش گم
چون آن کلاغ
چون آن سایه
چون آن خانه
گلچین تضاد و تقدیر نیم
استوای بود و نبود
به روزگار طوفان و موج ورنگ و نور
در آتشگاه گرفتار آمدم
مستطیل های جادو
مربع های جادو
من در همین پنجره معصومیت آدم را گریه کرده ام
دیوانگی دیگران را دیوانه شدم
عرفات در استادیوم فوتبال در کابینه شارون!!!از جنون گاوی گفته ام
پادشاهی کرده ام با سر تراشیده و قدرت اداره دو زن
من در همین پنجره گله به چرا برده ام
سر شانه نکردم که عیال وار بودم و فقیر
ظهر به چپ و راست خواباندم تا دل ببرم از دختر عمویم
از دیوار راست بالا رفته ام با معجزه کودکی با قورباغه ای در جیبم
حراج کرده ام همه رازهایم را یکجا
دلقک شده ام
با دماق پینوکیو و بوته گونی به جای موهایم
آری گلم دلم حرمت نگه دار که این اشک ها قرنهای عمر رفته من است
سر گذشت انسانی که هیچ کس نبود و همیشه گریه میکرد
بی مجال اندیشه ها و بغض های خود.....
تا کی مرا گریه کند
و تاکی و به کدام مرام بمیرد
آری گلم دلم ورق بزن مرا
و به آفتاب فردا بیاندیش
که برای تو طلوع میکند
با سلام و عطر آویشن

 

 

حسین مرد ولی هرگز ندانستیم چرا؟؟؟

 

 

فال حافظ . . .

اینقدر هوا سوز داره و سرده که داره تا مغز استخونم مور مور میکنه .

 انگار نه انگار تو ماشینم.

حوصله گوش کردن به حرفهای حجی هم ندارم .

اون داره واسه خودش رجز خونی میکنه و از دوست دخترش میگه که چقدر دوستش داره.

خدایی استدلالاش در مورد دوست دخترش (( مینا )) مغز خرو میترکونه ما که دیگه اشرف مخلوقاتیمو حجم مغزمون یه کم کمتر از حجم مغز خره.

خلاصه میگه و میگه تا میرسه به قسمت نتیجه گیری اخلاقی که از من میخواد در مورد به قول خودش (( قشنگش)) نظری بدم .

منم که وجدانی یه کلمه از حرفهاش یادم نمونده فقط با یه لبخند مسخره و ساختگی میگم دختر بهتر از این دیگه باید بری سراغ فرشته البته منهای عزرائیل که اون خودش به موقع میاد سراغت .

کلی کیف میکنه که تو این شهر هرتی بالاخره تونسته یه دوست دختر خوب و خوشگل و با ادب وخلاصه در یک کلام دهن پر کن پیدا کنه .((خدا بهش ببخشه )) آمین یا رب العالمین

تو همین هیر و بیر سرو کله پسرک فال گیر هم پشت چراغ قرمز پیدا میشه و مثل دارکوب به شیشه میکوبه .

عالم و آدم میدونن که همچین اعتقادی به فال و این لوس بازیها ندارم ولی نمیدونم چرا هوس کردم یه کم سر به سر حافظ علیه الرحمه بذارم.

به بچه میگم : مرغ عشقت کو ؟

 میگه: ندارم !!!!

میگم پس منم فال نمیخوام که با اصرار یه دونشو برمیداره میندازه تو ماشین.

تازه میفهمم که این واقعیت داره که ما ایرانیها باید زور بالا سرمون باشه.

در حین اینکه دارم از جیبم پول در میارم که بدم به بچه یه نگاه به برگ فال میندازم.

خدایا باور کردنی نیست!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1

بیچاره حافظ اگه میدونست یه روز بچه های شهرش دیوانشو برگ برگ میکنن و میفروشن مطمئنا سعی میکرد تعداد اشعارشو بیشتر کنه تا صفحات بیشتری تو ساخت دیوانش استفاده بشه.

آره درست فهمیدید کوچولوی فالگیر شهر ما دیوان حافظ رو برگ برگ کرده بود و هر برگش رو میفروخت دویست تومن . وقتی همه برگه های داخل دستش رو وارسی کردم (( به قولی مردیم از فضولی)) دیدم که یه مشت از برگه های فال کثیف و گلی هست که معلوم بود اینها رو به احتمال زیاد از جلو درب ورودی آرامگاه حافظ جمع کرده.

یه حرف کوچولو با خدا :خدایا اگر حافظ همشهریمون نبود این بچه های خدا زده چطور باید شکمشونو سیر میکردن.

 

خلاصه بگذریم حالا غرض از مزاحمت  اینکه از تمامی دوستان همشهریان و حافظ شناسان تقاضا مندست این فال ما که کلی هم پامون آب خورده را تفسیر نمایند.

 

دیدی ای دل که غم عشق دگر بار چه کرد

چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد

 

 

 

 

توضیحات :

خدا سایه این چراغ راهنمای چهاراه ملاصدرا رو از سرمون کم نکنه که هم تونستیم یکی از معضلات بزرگ جامعه رو شناسایی کنیم و هم اینکه یه یاد کوچیک از حافظ کنیم این همشهری دیرین و در آخر اینکه یه کم بیشتر فکر کنیم