پوچ
پوچ

پوچ

فسفر . . .

از سالها پیش شروع کردم به نوشتن . اول برای دل خودم مینوشتم . وقتی برای خودم مینوشتم خدا رو یک همسایه بداخلاق میدیم که منتظره  ببینه که من کی یه دونه از اون زرد آلو های زرد و رسیده درختش که آویزون بود توی حیاط ما رو میچینم.به همین دلیل همش تو این خیالات بودم که

از سالها پیش شروع کردم به نوشتن . اول برای دل خودم مینوشتم . وقتی برای خودم مینوشتم خدا رو یک همسایه بداخلاق میدیم که منتظره  ببینه که من کی یه دونه از اون زرد آلو های زرد و رسیده درختش که آویزون بود توی حیاط ما رو میچینم.به همین دلیل همش تو این خیالات بودم که جهنمیم یا بهشتی.

ولی وقتی دیدم دزد تر از منم تو این شهر وجود داره دیدم خدا بیخیال این دله دزدیهاست.

اولش اومدم که خوشحالی کنم ولی خیلی زود پشیمون شدم .

دلم سوخت ...

میدونی از چی ...

از اینکه حتی کارم واسه خدا هم ارزش نداشت .

ارزش حتی یه پس گردنی تا لاقل بتونم ادعای اینو داشته باشم که منم آره ...

پس نشستم پشت دیوار سنگی و فکر کردم فکر کردم و فکر.

آخرشم به این نتیجه رسیدم که با نبودن فسفر کافی نمیشه همچین هم که لازمه فکر کرد...

پس گفتم خدایا ای کاش به جای این درخت زرد آلو درخت ماهی بود تا شاید با دزدین حداق یه دونه ماهی و خوردنش یه فسفری به این مغز وامونده برسه تا بتونه در مورد کارهای بزرگتر فکر کنه

نظرات 1 + ارسال نظر
تارا دوشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:39 ب.ظ

سلام
خوبی
؟؟؟؟؟؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد